قصهی کهنه دروغ بود
من و ما بچهگی کردیم؛
که به جای قصه خوندن؛ قصه رو زندهگی کردیم...
در ِ آرزو رو بستیم
دلامون به قصه خوش بود؛
رستم ِ کتاب کهنه ته قصه بچهکش بود...
حالا تو قحطی رویا اجاق ترانه سرده؛
کسی رو بخار شیشه دلُ نقاشی نکرده...
سر وُ ته زدن به دیوار
برگ آگهی ترحیم؛
یه نفر نوشته جمعه
رو همه برگای تقویم...
چرخوُفلک میخواستیم؛ فلک نصیبامون شد!
سادهی ساده بودیم؛ کلک نصیبامون شد!
دنبال یه حقیقت؛ تو آینهها میگشتیم؛
اما تو قاب گریه؛ ترک نصیبامون شد!*
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/04/20 - 14:05 در
یکی بود ... یکی نبود