با تو، باران بهاریام را پایانی نیست و بیتو، پرندهای آشیان گمکرده در جادههای پاییزم.
تو که هستی، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور میکند. با تو، نفسهای مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمیدهند.
آجر به آجر، ساخته میشوم؛ وقتی پناه دستهای امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم میآیند.
بیتو، بنبستی میشوم در هزار توی رنجهای خویش.
بیتو، شکوه جهان، ویرانهای است مسکوت و بیهیاهو.
میستایمت که رونق کوچههای سردسیر وجودم هستی؛ آنچنان که آفتاب، رگهای سپید قطب را.
3 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/11 - 15:50 در
غزل سرا