برفت آن زمان نزد فخر زمن
زنوباوگان قاسم بن الحسن
بگفتا مرا اذن پیکار ده
مرا فرصتی بهر این کار ده
بگفتش عمو جان در این کارزار
تویی از برادر مرا یادگار
بسی بوده در دل تو را آرزو
که در حجله داماد ببیند عمو
عمو را بگفت قاسم نامدار
که بعد تو باشم دگر داغدار
سر زلف قاسم سپس شانه زد
جهان آفرین شاد و شکرانه کرد
به میدان فرستاد داماد را
که تا برکند ظلم و بیداد را
به جنت گرفت حجله بخت از او
به پیکار رسوا شد از او عدو
بسی اشک عابد زغم چون بریخت
زهجران قاسم فلک خون گریست
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/14 - 11:03 در
یکی بود ... یکی نبود