دخترك برگشت چه بزرگ شده بود پرسيدم : پس كبريتهايت كو؟ پوزخندي زد! ... گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد... ... ... گفتم: ميخواهم امشب با كبريتهاي تو ، اين سرزمين را به آتش بكشم!! دخترك نگاهي انداخت ، تنم لرزيد... گفت : كبريتهايم را نخريدند! سالهاست تن مي فروشم! مي خري؟؟؟!!!
4 امتیاز + /
0 امتیاز - 1390/11/08 - 09:38