پسر گرسنه اش می شود شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند " چقدر تشنه بودم " پدر می سوزد از شـــرمـــنـــدگـــی اما میفهمد پسر کوچولو اش بزرگ شده است
3 امتیاز + /
0 امتیاز - 1390/10/17 - 00:42