محمد
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور
و چنان بی تابم
مثلِ خواب دمِ صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت
بروم تا سرِ کوه
دورها آواییست که مرا می خواند...