همین نیمه ای که هستی رو پیدا کن...
ساعت ۲ نصف شب يك اتاق
ساعت ۳ نصف شب كل خوابگاه منهاي سرپرست
ساعت ۴ صبح هنگام خواب
وضعيت تحصيل در خوابگاه
اولين روزهاي خوابگاه
گفت و گوي صميمانه برسرآماده كردن صبحانه بعد از گذست چند روز
پايان گفت و گو
امكانات غذايي در خوابگاه
طريقه ظرف شستن در خوابگاه
اواخر ترم وضعيت ۷۰درصد دانشجويان
و اين هم آخر عاقبتش!!
جواني با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بين شما كسي هست كه مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه كردند و سكوت در مسجد حكمفرما شد ، بالاخره پيرمردي با ريش سفيد از جا برخواست و گفت :
آري من مسلمانم.
جوان به پيرمرد نگاهي كرد و گفت با من بيا ،
پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمي از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پيرمرد گفت كه ميخواهد تمام آنها را قرباني كند و بين فقرا پخش كند و به كمك احتياج دارد .
پيرمرد و جوان مشغول قرباني كردن گوسفندان شدند و پس از مدتي پيرمرد خسته شد و به جوان گفت كه به مسجد بازگردد و شخص ديگري را براي كمك با خود بياورد.
جوان با چاقوي خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسيد :
آيا مسلمان ديگري در بين شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد كه گمان كردند جوان پيرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پيش نماز مسجد دوختند .
پيش نماز رو به جمعيت كرد و گفت :
چرا نگاه ميكنيد ، به عيسي مسيح قسم كه با چند ركعت نماز خواندن كسي مسلمان نميشود ...
شبنم:ِ وا!... خاك بـرسرم! چــرا داري مثــل ابـر بهـار گريـه مي كـني؟!
لالـه: خـدا منـو مي كشـت اين روزو نـمي ديدم. (همچـنان به گريـه ي خود ادامــه مي دهـد.)
شبنم: بگـو ببـينم چي شـده؟
لالـه: چي مي خواســتي بشـه؟ امروز نـتيجه ي امتـحان <آناتومي!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــي كه از 6 مـاه قبـلش كتابامـو خورده بــودم، مـني كه بـه اميـد 20 سر جلـسه ي امتحــان نشـسته بودم، ديــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گريه افزوده مي شــود)
شبنم: (او را در آغــوش مي كشـد) عزيـزم... گـريه نـكن. مي فهـممت. درد بـزرگيــه! (بغـض شبنم نيز مي تركـد) بهتـره ديگـه غصه نخـوري و خودتـو براي امتحـان فـردا آمـاده كنـي. درس سخت و حجيــميـه. مي دوني كـه؟
لالـه: (اشك هايش را آرام آرام پـاك مي كنـــد) آره. مي دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـراي امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! مي فهـمي شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـداي گريـه اش بلـند مي شود) حالا چه جــوري سرمـو جلوي نـازي و دوستـاش بلـند كنـم؟!!
شبنم: عزيزم... ديگــه گريه نكن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتيم بخـونيم! ببـين! از بـس گريه كردي ريـمل چشمــاي قشـنگ پاك شـد! گريـه نكن ديـگه. فكـر كردن به ايـن مســائل كـه مي دونـم سخــته، فايده اي نـداره و مشــكلـي رو حـل نـمي كنـه.
لالـه: نـمي دونـم. چـرا چنـد روزيـه كه مثـل قديم دلـم به درس نـميره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بيـدار شـدم. باورت مـيشه؟!
(در هميــن حال، صـداي جيــغ و شيـون از واحـد مجـاور به گوش مي رسـد. اسـترس عظيـمي وجـودِ شبنم و لالـه را در بر مي گيــرد! دخـتري به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق مي شـود.)
شبنم: چي شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) كمـك كنيـد... نـازي داشت واسـه بيــستمـين بـار كتــابشـو مي خـوند كه يـه دفعــه از حـال رفت!
شبنم: لابــد به خـودش خيلي سخــت گرفته.
فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. اين طـوري نـشدم! زود باشيــد، ببـريـمش دكتــر.
(و تمــام ساكنـين آن واحـد، سراسيـمه براي ياري «نــازي» از اتـاق خارج مي شـونـد. چـراغ ها خامـوش مي شود.)
خوابــگاه پســران (شـب)
سكــانـس دوم: (در اتـاقي دو پـسر به نـام هاي «مهـدي» و «آرمــان» دراز كشــيده انـد. مهـدي در حال نصـب برنـامه روي لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبي روي چـند برگـه است. در هـمين حـال، هم واحدي شـان، «ميـثــاق» در حـالي كه به موبايـلش ور مي رود وارد اتــاق مي شـود)
ميثـــاق: مهـدي... شايـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داريـم.
مهـدي: نـه! راســته. امتـحان پايــان تــرمه.
ميثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.
مهـدي: آره... منــم يه چنـد دقـيقه پيـش فهمـيدم. حالا چيــه مگـه؟! نگـراني؟
ميثــاق: مـن و نـگراني؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره مي كنـد) واي واي نيگــاش كـن! چه خرخـونيــه اين آقـا آرمـان! ببيــن از روي جـزوه هاي زيـر قابلمــه چه نـُـتي بـر مي داره!!
آرمـــان: تـو هم يه چيزي ميگــيا! ايـن برگـه هاي تقـلبه كـه 10 دقيـقــه ي پيـش شـروع به نـوشتـنــش كردم. بچه هاي كلاس مـا كه مثـل بچه هاي شما پايـه نيســتن. اگـه كسي بهت نـرسوند، بايــد يه قوت قلــب داشته باشي يا نـه؟ كار از محكـم كاري...
مـهدي: (همچــنان كه در لپ تاپــش سيــر مي كنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتي نيست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـويس. دستـت درست!
در هميـن حــال، صـداي فريـاد و هياهـويي از واحـد مجـاور بلـند مي شود. پسـري به نـام «رضـا» با خوشحـالي وسط اتـاق مي پـرد)
ميـثــاق: چـت شده؟ رو زمــين بنـد نيـستي!
رضــا: پرسپوليس همين الان دوميشم زد!!!
مهـدي:اصلا حواسم نبود.توپ تانك فشفشه..... .!!!
وقتی زبانمون زبان عشق باشه کلمات خیلی ساده میشن!
نگاه کن؛ من Y رو دوست دارم
من O رو دوست دارم
من U رو دوست دارم!