مرگم باد …
اگر دَمی کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که :
“عاشقت هستم”

دوست بابام بچه ی ۲ سالش رو صدا میکنه “حاج سید مَهدی” …
۲۲ ساله هستم ، منزل “مرتیکه” صدام می زنن !

حریصم آنچنان که نه فقط خدا و خرما …
که تو را هم می خواهم

با من چه کرد لبهایت ؟
بعد آن هرچه خوردم …
تلخ بود !

اتل متل عزیزم نباشی من مریضم
هجر تو آتیشم زد مار غمت نیشم زد
اتل متل رفاقت ، مرام ما صداقت
باشی همیشه هستم نباشی دل شکستم
فدات بشم الهی واسم تو جون پناهی

یا رب …
فهمیده ام که به اندازه ی همه ی نگرانی هایم ، تو را نشناخته ام

سکوتم را به حساب از یاد بردنش مگذار ، یاد لحظه های با او بودن زبانم را بند آورده !