ببخشید که نبودم چند وقت *حالا که رفته ای پرنده ای آمده است در حوالی همین باغ روبرو هیچ نمی خواهد ، فقط می گوید : ... کو کو …بر سرش چتر گرفتم ديدم او خودش باران است * دست های تو تصمیمم بود باید می گرفتم و دور میشدم.........
تقصیر ما نیست نه؟! این قانون قصه هاست یادت نیست قصههای مادر بزرگ هم همیشه در پایان کلاغی در به در داشت! اصلا بی خیال قصه، پایان، کلاغ! در آغوشم بگیر بگذار به کودکیهایم برگردم..........