روزگاریست دراین کوچه گرفتار توام ، باخبر باش که در حسرت دیدار توام ، گفته بودی که طبیب دل هر بیماری ، پس طبیب دل من باش که بیمار توام .
غرور من که زسختی به کوه میمانست ، کمر به کشتن خود بست و خاک پای تو شد ، دلم که به همه بیگانه بود و یار نداشت ، چه دید در تو که اینگونه آشنای تو شد ؟