دلکَم میدانَم؛توام مثل من از بودن هاشان از عادت دادن هاشان از نبود همیشگی شان از تکرار این تابع خسته شده ای به احترام تن زخم دیده ات؛ معادله را عوض می کنَم بگذار بیایند و بروند غصه نخور عادت را خط زده ام..!
صندلی های خالی همه شبیه همدیگرند. حالا هی بشین و انتظار بکش که گرد و غبار روی صندلیها را بپوشاند و دیگر خالی بودنشان توی ذوق نزند. پنجره را که بسته باشی گرد و غبار از کجا بیاید آخر؟ گردباد که بیاید همه چیز را از جا می کَند.
به صد رسیده بودی چشم بسته گرچه قرار ما یک بازی ساده بود نیامدی بگردی و شاید از هزار هم گذشته بودی من پشت درختها زرد می شدم و دیگر خیال پیدا شدن از سرم پرید.