خدا را چه دیدی؟
شاید یک روز
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها صوت شدند
برای گوش های تو
که روی صندلی روبروی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای به من!!!
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت…
دوزخ از تیرگیِ بختِ درونِ تو بوَد
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت…
فصل سردی است اما …
می توان روشنی بخشید با برق نگاه پر مهری بر رهگذری
می توان شکوفه بارید با یک لبخند گل گون بر کودکی
می توان آفتاب مهربانی را تاباند بر هر چه سردی
می توان گرما بخشید با فشردن دستی
سرما را چه باک وقتی شکوفه می بارد، آفتاب می تابد و مهربانی پراکنده است
فصل سردی است اما این خانه گرم گــــــــــرم است…