آری ... من خویش را به تو خواهم داد .
من خویش را در تو حراج خواهم کرد
چه چسبناک میشود حراج من و باران
در گرمای نچسب تابستان واسه تو.
(نجیب زاده)
آفلاين مي باشد! | |
بازديد توسط کاربران سايت » 47271 | |
saman | |
1970 پست | |
مرد - مجرد | |
1371-03-25 | |
حالت من: عصبانی | |
فوق ديپلم | |
دانشجو | |
اسلام | |
ايران - تهران - تهران | |
با خانواده | |
نرفته ام | |
نميکشم | |
دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شرق | |
کامپیوتر-نرم افزار-در حال گذراندن دوره(MCITP) | |
فلسفه و آهنگهای غمگین و رانندگی حرفه ای و ریس تو خیابون و... | |
k750i | |
ندارم | |
177 - 75 | |
mstech.ir | |
noblem2011@yahoo.com | |
09367586304 |
آری ... من خویش را به تو خواهم داد .
من خویش را در تو حراج خواهم کرد
چه چسبناک میشود حراج من و باران
در گرمای نچسب تابستان واسه تو.
(نجیب زاده)
آفتابگردان دنبال خورشید می گشت
ناگهان ستاره ای چشمک زد
آفتابگردان سرش را پائین انداخت .
آری ... گلها هیچ وقت خیانت نمی کنند .
*گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر*
*چون ماه شبی می کشم از پنجره سر*
*اندوه که خورشید شدی تنگ غروب*
*افسوس که مهتاب شدی وقت سحر*
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو میگیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
چون بباید به سر راه تو بیدل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده
(سهراب سپهری)
من از ایینه کوچک خانه
به آن چهره ی غمگین مینگرم ...
هنوز رد اشکهایم روی صورتم جاریست ....
تقدیرم همان بود که تو نوشتی
تو را باور کردم
همان گونه که بودی
همان گونه که گفتی
همیشه فردای مرا می خواندی ...!
اما دیگر نیستی
تا فال فردای مرا بگویی
درد دارم اما چیزی نمی گویم
شاید فردا زندگیم معنای دیگری گیرد ....!
دیدی ای دل که غم عشق دگربارچه کرد
چون بشددلبروبایاروفادارچه کرد
آه ازآن نرگس جادوکه چه بازی انگیخت
آه ازآن مست که بامردم هشیارچه کرد
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار
طالع بی شفقت بین که دراین کارچه کرد
برقی ازمنزل لیلی بدرخشیدسحر
وه که باخرمن مجنون دل افگارچه کرد
ساقیاجام می ام ده که نگارنده ی غیب
نیست معلوم که درپرده ی اسرارچه کرد
آن که پرنقش زداین دایره ی مینایی
کس ندانست که درگردش پرگارچه کرد
فکرعشق آتش غم دردل حافظ زدوسوخت
یاردیرینه ببینیدکه بایارچه کرد
(حافظ)
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست