گفتم: خدايا سوالي دارم گفت: بپرس...... ...... گفتم: چرا هر موقع من شادم، همه با من ميخندن، ولي وقتي غمگينم كسي با من نميگريد ؟ گفت: خنده را براي جمع آوري دوست و غم را براي انتخاب بهترين دوست آفريدم. ----------------------------------------- Like یادتون نره.

امتياز پروفايل

[بروز رساني]
+66

آخرين امتاز دهنده:

امتياز براي فعاليت

مشخصات

موارد دیگر
آفلاين مي باشد!
بازديد توسط کاربران سايت » 47279
saman
1970 پست
مرد - مجرد
1371-03-25
حالت من: عصبانی
فوق ديپلم
دانشجو
اسلام
ايران - تهران - تهران
با خانواده
نرفته ام
نميکشم
دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شرق
کامپیوتر-نرم افزار-در حال گذراندن دوره(MCITP)
فلسفه و آهنگهای غمگین و رانندگی حرفه ای و ریس تو خیابون و...
k750i
ندارم
177 - 75
mstech.ir
noblem2011@yahoo.com
09367586304

اينها را ايگنور کرده است

توسط اين کاربران ايگنور شده است

دوستان

(161 کاربر)

آخرین بازدیدکنندگان

گروه ها

(20 گروه)

برچسب ‌های کاربردی

saman
saman

آفاق را گردید ه ام


مهر بتان ورزید ه ام


بسیار خوبان دیده ام


اما تو چیز دیگری !!!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:50
+5
saman
saman

چهره را از عشق خوبان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
نامرادیهای ما "صائب" بعالم روشن است
بر مراد خلق دائم زندگانی کرده ایم


(صائب تبریزی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:48
+2
saman
saman


درد عشقی کشیده‌ام که مپرس





زهر هجری چشیده‌ام که مپرس







گشته‌ام در جهان و آخر کار




دلبری برگزیده‌ام که مپرس







آن چنان در هوای خاک درش




می‌رود آب دیده‌ام که مپرس







من به گوش خود از دهانش دوش




سخنانی شنیده‌ام که مپرس







سوی من لب چه می‌گزی که مگوی




لب لعلی گزیده‌ام که مپرس







بی تو در کلبه گدایی خویش




رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس







همچو حافظ غریب در ره عشق




به مقامی رسیده‌ام که مپرس!



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:45
+2
saman
saman

ننشیند دگری غیر تو در خانه چشم


نکند خانه کسی جز تو به ویرانه چشم


قصه وصل به پایان مرسان دیده مبند


نظری کن سخنی گوی زافسانه چشم !

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:43
+2
saman
saman

ای دل تو به اسرار معما نرسی


در نکته ی زیرکان دانا نرسی


اینجا به می لعل بهشتی میساز


کانجا که بهشت است رسی یا نرسی !

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:39
+4
saman
saman



شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست





عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست






تطاول سر زلف تو و شبان دراز




چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست






غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست




مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست






پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار




به دست و پای من رند بی سر و پا نیست






خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان




اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست






من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی




وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست






تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست




دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست






حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز




بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست






خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست




کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست






من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم




جواب داد، که سلمان بجز مدارا نیست





(محرم قربانی زرنقی)



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:36
saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1
saman
saman
هنوز هم ...

میان دهکد ه دل خروس نام تورا می خواند !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:31
+2
saman
saman

چندان ز فراغت گریانم که مپرس                        چندان ز غمت بسوخت جانم که مپرس


چندان بگریست دیدگانم که مپرس                      گفتی که چگونه ای ، چنانم که مپرس


ان دوست که دیدنش بیاراید چشم                      بر دیدنش از دیده نیاساید چشم


ما را ز برای دیدنش باید چشم                             ور دوست نباشد به چه کار اید چشم


گفتم دل و جان بر سر کارت کردم                        هر چیز که داشتم نثارت کردم


گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی                        این من بودم که بیقرارت کردم


گر با غم عشق سازگار باشد دل                          بر مرکب ارزو سوار اید دل


گر دل نبود کجا وطن سازد عشق                         ور عشق نباشد به چه کار اید دل


گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر                   چون ماه شبی میکشم از پنجره سر


اندوه که خورشید شدی تنگ غروب                      افسوس که مهتاب شدی وقت سحر


خون میچکدم به جای اب از دیده                          کار من و دل گشته خراب از دیده


بر خیز و بیا که تا تو رفتی رفته است                    رنگ از رخ و صبر از دل و خواب از دیده


گر وصل تو دست من شیدا گیرد                           وین درد فراغ راه صحرا گیرد


هم جان من از حال تو نیکو گردد                           هم کار من از قد تو بالا گیرد


بینم چو وفا ز بی وفایی ترسم                             در روز وصال از جدایی ترسم


مردم همه از روز جدایی ترسند                            جز من که ز روز اشنایی ترسم


گفتم چشمم ،گفت که جیحون کنمش                  گفتم جگرم ، گفت که پر خون کنمش


گفتم که دلم ، گفت که در این دو سه روز              مجنون کنم و ز شهر بیرون کنمش


دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:30
+2
saman
saman


غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم




به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت






چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم




ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر






چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بینم




نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار






که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم




بدین دو دیده حیران من هزار افسوس






که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم




قد تو تا بشد از جویبار دیده من






به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم




در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد






ببین که اهل دلی در میان نمی‌بینم




نشان موی میانش که دل در او بستم






ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم




من و سفینه حافظ که جز در این دریا






بضاعت سخن درفشان نمی‌بینم



آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/21 - 17:29]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:28
+2