گفتم: خدايا سوالي دارم گفت: بپرس...... ...... گفتم: چرا هر موقع من شادم، همه با من ميخندن، ولي وقتي غمگينم كسي با من نميگريد ؟ گفت: خنده را براي جمع آوري دوست و غم را براي انتخاب بهترين دوست آفريدم. ----------------------------------------- Like یادتون نره.

امتياز پروفايل

[بروز رساني]
+66

آخرين امتاز دهنده:

امتياز براي فعاليت

مشخصات

موارد دیگر
آفلاين مي باشد!
بازديد توسط کاربران سايت » 47284
saman
1970 پست
مرد - مجرد
1371-03-25
حالت من: عصبانی
فوق ديپلم
دانشجو
اسلام
ايران - تهران - تهران
با خانواده
نرفته ام
نميکشم
دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شرق
کامپیوتر-نرم افزار-در حال گذراندن دوره(MCITP)
فلسفه و آهنگهای غمگین و رانندگی حرفه ای و ریس تو خیابون و...
k750i
ندارم
177 - 75
mstech.ir
noblem2011@yahoo.com
09367586304

اينها را ايگنور کرده است

توسط اين کاربران ايگنور شده است

دوستان

(161 کاربر)

آخرین بازدیدکنندگان

گروه ها

(20 گروه)

برچسب ‌های کاربردی

saman
saman
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم

با پاهای کودکی ام !

عطر برکه ها

مسحور سایه ی کوه

که می برد با خود رنگ و نور را !

پولک پای مرغ

کفش نو

کیف نو

جهان هراسناک و کهنه

و

آه سوزناک سگ !

سال های سال است که به دنبال تو میدوم

پروانه زرد،

وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می پری

و همچنان..

زنده یاد (حسین پناهی)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:50
+4
saman
saman

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد


در دام مانده باشد صیاد رفته باشد


آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله


در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد


امشب صدای تیشه از بیستون نیامد


شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد


خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا


صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد


از آه دردناکی سازم خبر دلت را


وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟


با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی


گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد


پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا


مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:43
+2
saman
saman

بود عمري به دلم با تو که تنها بِنِشينم


کامم اکنون که برآمد بنشين تا بنشينم


پاک و رسوا همه را عشق به يک شعله بسوزد


تو که پاکي بِنِشين تا منِ رسوا بنشينم


بي ادب نيستم اما پي يک عمر صبوري


با تو امشب نتوانم که شکيبا بنشينم


شمع را شاهد احوال من و خويش مگردان


خلوتي خواسته ام با تو که تنها بنشينم


من و دامان دگر از پي دامان تو؟ حاشا!


نه گياهم که به هر دامن صحرا بنشينم


آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشاني


برنخيزم همه ي عمر و همين جا بنشينم


ساغرم، دورزنان پيش لبت آمدم امشب


دستگيري کن و مگذار که از پا بنشينم


 


     "سیمین بهبهانی"

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:38
+3
saman
saman


مردان خدا پردهٔ پندار دریدند





یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند







هر دست که دادند از آن دست گرفتند




هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند







یک طایفه را بهر مکافات سرشتند




یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند







یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند




یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند







جمعی به در پیر خرابات خرابند




قومی به بر شیخ مناجات مریدند







یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد




یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند







فریاد که در رهگذر آدم خاکی




بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند







همت طلب از باطن پیران سحرخیز




زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند







زنهار مزن دست به دامان گروهی




کز حق ببریدند و به باطل گرویدند







چون خلق درآیند به بازار حقیقت




ترسم نفروشند متاعی که خریدند







کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است




کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند







مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی




از دام گه خاک بر افلاک پریدند



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:31
+3
saman
saman

بیا که در غم عشقت مشوشم بی‌ تو


بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می‌نالم ای پری‌رخسار


چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا


همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا


دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار


جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو


(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:27
+3
saman
saman

شمع و پروانه منم مست ميخانه منم


رسوای زمانه منم ديوانه منم


رسوای زمانه منم ديوانه منم


يار پيمانه منم از خوب بيگانه منم


رسوای زمانه منم دیوانه منم


چون باد صبا در به درم


با عشق و جنون همسفرم


شمع شب بی سحرم


از خود نبود خبرم


رسوای زمانه منم ديوانه منم

تو ای خدای من شنو نوای من


زمين و آسمان تو ميلرزد به زير پای من


مه و ستارگان تو ميسوزد ز ناله های من


رسوای زمانه منم ديوانه منم


رسوای زمانه منم ديوانه منم

و
ای از اين شيدا دل من


مست و بی و پروا دل من


مجنون هر صحرا دل من


رسوا دل من رسوا دل من


ناله تنها دل من داغ حسرت ها دل من


سرمایه سودا دل من


رسوا دل من

خاک سر پروانه منم خون دل پيمانه منم


چون شور ترانه تويي چون آه شبانه منم


رسوای زمانه منم ديوانه منم


رسوای زمانه منم ديوانه منم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:23
+2
saman
saman

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست



باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست



سوگند می خورم به مرام پرندگان



در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست



با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما



وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست



در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما



رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست



از بردگی مقام بلالی گرفته اند



در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست 



دارد بهار می گذرد با شتاب عمر



فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست 



وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را



فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست



تنها یکی به قله تاریخ می رسد



هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:16
+2
saman
saman
اگر درخت تو باشی، تبر شدن بد نیست

در این غزل به تو نزدیک تر شدن بد نیست


بهاری و همه شهر بی قرار تواند

به پای هر قدمت در به در شدن بد نیست


دمی نمانده که خاکسترم خطاب کنند

به هم بریز مرا شعله ور شدن بد نیست


هزار عاشق دیوانه محو گیسویت

میان این همه دل مختصر شدن بد نیست

 

همین که نقش مقابل تویی، غزل زیباست

تو را که خیر بخوانند، شر شدن بد نیست…
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:10
+2
saman
saman

بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود



داغ تو دارد این دلم بی تو بسر نمی شود



دیده عقل مست تو چنبره چرخ پست تو



گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود



خمر و خمار من توئی باغ و بهار من توئی



خواب و قرار من توئی بی تو بسر نمی شود



جاه و جلال من تویی ملکت و مال من توئی



آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود  



گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی



آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود



دل بنهم تو بر کنی توبه کنم تو بشکنی



این همه خود تو میکنی بیتو بسر نمی شود



بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی 



باغ  ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود



گر تو سری قدم شوم ور تو کفی قلم شوم



ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود



حاصل روزگار من , رهبر و یار و غار من



بی تو بداست کار من بی تو بسر نمی شود



خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای



وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود



بی تو نه زندگی خوشم, بی تو  نه مردگی خوشم



سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود



جان زه تو جوش میکند دل زه تو نوش میکند



عقل خروش  میکند بی تو بسر نمی شود



گر نشوی تو یار من بی تو خراب کار من



مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود



هرچه بگویم ای سندس نیست جدا ز نیک و بد



هم تو بگو بلفظ خود بی تو بسر نمی شود



شاه منی و دلبری شمس جهان اکبری



از مه خور تو انوری بی تو بسر نمی شود

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:05
+2
saman
saman


مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق





گرت مدام میسر شود زهی توفیق







جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است




هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق







دریغ و درد که تا این زمان ندانستم




که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق







به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت




که در کمینگه عمرند قاطعان طریق







بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام




حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق







اگر چه موی میانت به چون منی نرسد




خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق







حلاوتی که تو را در چه زنخدان است




به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق







اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب




که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق







به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام




ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:04
+2