زن زیبـاســتــــــــ ...
چهـ آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است...
چهـ آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهـــــایش...
چهـ آن زمان که فـــــریاد می زند بر سرت
وتو فقط حرکت زیبای لبهـــــــــایش را می بینی...
چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانـــــــــش رسانده
و دست بر پیشانی زدهـ و لبخند می زند...
زن زیباستـــــــــــ ...
آن زمانی کهـ خستهـ از همهـ تُهمت ها و نابرابری ها
باز فراموشش نمی شود کهـ
مـــــــــادر است،
همــــــــــسر است،
راحــــــتـــــ جان است...
زن زیباست
زمانی که لطافت جسم و روحش را توأمان درک کردی؛
زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی؛
زمانی که نداشته های خودت را
به حساب ضعفش نگذاشتی؛
آری زن زیبـــــاست...
روی چمن ها غلت میزنم...
عشوه ریختنو خوب یادم ندادن...
وقتی از کنارم رد میشی بوی ادکلنم مستت نمیکنه...
لاک ناخونام از هزار متری داد نمیزنه...
گاهی از فرط غصه داد میزنم...
خدایم را با تمام دنیا عوض نمیکنم...
و بعضی ادمهای اطرافم را هم با همه دنیا عوض نمیکنم...
شبها پایه پرسه زدن در خیابان ها و مهمانی نیستم...
بلد نیستم تا صبح پای تلفن پچ پچ کنم و بگویم دوستت دارم
وقتی حتی به تعداد حروف دوستت دارم هم دوستت ندارم....
ولی اگر بگویم دوستت دارم بی حدو مرز دوستت دارم...
اره من خالصانه همینـــــــــم...
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ، او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ، افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست.
.