همچو مردابی که رنگین است از سرخی خون وقت غروب میتراود لحظه های تلخ و مرده در دلم می نشیند بار غصه از نگاه غافلم من که چون تک شاخه ی یک تک درختم درمیان کوچه های تنگ غربت تیره بختم من که در دروازه های خستگی تنها نشستم از تمام روز های عمر رفته گیج و خسته ام میزنم سدی به بغض در گلویم نشکند تا نشنود دشمن صدای گریه ام را
تنهایی … تاوان همه “نه” هایی است که نگفتم تا دل کسی نشکند همه محبتهایی که زیادی هدر دادم تا دلی به دست آورم همه دوستت دارم های آبکی که جدی گرفتم همه سادگی که در این دنیای هزار چهره خرج کردم تنهایی … تاوان همه خوش بینی است که به دنیا و آدمها
کاش هیچ وقت دلم از کسینشکندچون دیگر هیچ چیز برایم مهم نمی شود و دلم به بخشش و برگشت و لبخند و هر چیزی که قبلا بود و حالا نیست روشن نمی شود هنوز مطمئن نیستم که تو دلم را شکسته ای یا نه اما می دانم دیگر هیچ حرف و عملی از طرف تو روشنم نمیکند....
آنکس بر خویشتن نگهبان دارد که برای رسیدن به هوس و آرزوهای کوچک قدر نیکخویی و جوانمردی را نشکند ، و اگر فزونی و کامیابی بد روزگار را دید تن به پستی و زبونی نسپارد. بزرگمهر