کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد،
فارغ است از یاد مرگ!
آدمی هم مثل برگ، می تواند زیست بی تشویش مرگ،
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را،
می تواند یافت لطف «هر چه بادا باد را »
"فریدون [!]
امــا نسل " انســانيت " در حال انقــراض است
بكـــــوش آنگونه زندگي كني
كه اي كاش
اگر ميدانستيد يك محكوم به مرگ
***
بنده كه نباشي؛
متكبر مي شوي؛
حتي در سجده هاي طولاني ...
****
سلام مرا به وجدانت برسان و اگر بيدار بود بپرس
چگونه شب ها را آسوده مي خوابد . . . ؟
****
گوسفندان را چوپانشان دارد مي درد، به نام تو
آرام بخواب
گرگ براي خودش شرافتي دارد
****
نسلي هستيم كه هرگز در آينده
نخواهيم گفت:
كجايي جواني كه يادش بخير
هيچ ياد خيري نداريم...
****
بياييــد تا هستيم يكديـــگر را لمس كنيم
عاشق نميشوم، دلواپسم نباش
دستاني از تهي، پاهايي از ورم
فکر مرا نکن، امروز بهترم...
*****
حال مرا مپرس، چيزي مهم که نيست...
اين دلشکستگي، اقرار بيکسيست
درگير من مشو، همدم نميشوم
حوا مرا ببخش... آدم نميشوم...
*****
تقصير تو نبود، نه من نه بخت خود
تو عشق خط زدي، من خواستم نشد
درگير عادتم، سرگرم خود شدم
در مرز يک سقوط، ديگر نه تو نه من...
*****
از پشت اين سکوت، از اين نقاب و نقش
حال مرا بفهم، جرم مرا ببخش
امروز بهترم... حوا بيا ببين
دلتنگ من مباش، من مرده ام... همين!