یافتن پست: #احساس

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



زندگی

"زندگی" بـه من آموخـت . . .

آدمها نـه " دروغ " می گویند

نه زیر " حرفشان " می زنند .

اگر " چیزی " می گویند . . .

صرفا " احساسشان " درهمان لحظه سـت

نبـایـد رویش " حساب " کرد





دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 21:18
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



میبندم چشمانم را تا شاهد خرد شدن احساسم نباشم

میگیرم گوش هایم را تا صدای شکستنش را نشنوم

اما افسوس صدایش تمام قلبم را به لرزه در آورده است

قلبم تکه تکه شده است...

شکستن قلب درد دارد درد


دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 19:31
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
یه بار سه تا سگ دنبالم کردن، وقتی دیدم سرعتشون از من بیشتره و

دیر یا زود بهم میرسن

برگشتم دویدم طرفشون ، اون سه تا هم هنگیدن!

ترمز زدن با دو متر خط ترمز! بعد سه تایی شروع کردن به فرار کردن!

احتمالا پیش خودشون گفتن این دیگه چه خــــریه :|

بعد از اون واقعه تا مدتها احساس ابهت میکردم :))))))))))))
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 18:55
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بعضی وقتا شیشه عرقت جلوته...
یه قلیون دو سیب هم کنارته.......
ولی بازم احساس میکنی یه چیزی کمه
اونجاس که میفهمی دلت
واسه یه نفر یه دنیا تنگ شده.
تلخی عرق و سنگینی دو سیب هم
نمیتونه جای رفیقتو پر کنه...!
به سلامتـــــــــی رفیق
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 18:46
+1
saeed
saeed

زمین به مرد بودنت نیاز داره …
مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز …
مردونه گریه کن ، مردونه ببخش ….
مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت …
مردباش و هیچوقت نامردی نکن
مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده مرد باش...

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 15:58
+4
nanaz
nanaz

گریه شاید زبان ضعف باشد
شاید کودکانه..
شاید بی غرور...
اما هر وقت گونه هایم خیس می شود می فهمم نه ضعیفم.. نه کودکم..
بلکه پر از احساسم...


دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 14:36
+4
sara
sara
در CARLO
من به جز تو تا حالا با هیشکی نبودم “
.

.

.

.

.

.

.
این از اون جملـه هایی هـست کـه آدم نمیدونه بعـد از شنیدنش
باید احساسِ “خاص ” بودن بکنه، یا “خر” بودن
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 13:02
+8
saeed
saeed
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
X
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 10:44
+2
sara
sara
مردم سخنان شما را ،
فراموش خواهند کرد ...
مردم آنچه را که انجام داده‌اید ،
فراموش می‌کنند ...
اما هرگز آن احساسی ،
که در آنها به وجود آوردید را ،
فراموش نخواهند کرد ... !

مایا آنجلو
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 08:55
+1
saeed
saeed
کاش من هم کسی را داشتم ........

که با بستن چشمانم .......

حس قشنگ نگاهش را احساس میکردم .......

بوی نفسهایش را میشنیدم ........

کاش من هم کسی را داشتم .......

که حتی وقت نبودنم ....

عاشقم باشد ........

کاش .....


دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 00:47
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ