saman
نه دیگر بغض در این گلو مانده ...
نه اشکی بر دل ...
نه غباری بر لب ...
بال هم نباشد ، می پرم تا آنجایی که ماه مرا می خواند ...
نمی دانم شاد یا غمگین ...
نه بادی می وزد اینجا ... نه باران می شناسم دیگر ...
برگ ها هم خشکشان زده از این سکوت طولانی ...
احساسم بی احساس شده است انگار ...
نبض ندارند رگهایم ...
نکند مرگ اینجا باشد امشب ؟!؟!
نه اشکی بر دل ...
نه غباری بر لب ...
بال هم نباشد ، می پرم تا آنجایی که ماه مرا می خواند ...
نمی دانم شاد یا غمگین ...
نه بادی می وزد اینجا ... نه باران می شناسم دیگر ...
برگ ها هم خشکشان زده از این سکوت طولانی ...
احساسم بی احساس شده است انگار ...
نبض ندارند رگهایم ...
نکند مرگ اینجا باشد امشب ؟!؟!