یافتن پست: #افسانه

saman
saman



حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو




و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو






هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن




وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو






رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها




وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو






باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی




گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو






آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده




آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو






چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما




فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو






تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی




چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو






اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد




ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو






قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما




مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو






بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را




کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو






گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را




دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو






گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه




ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو






تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی




تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو






شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها




هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو






یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی




یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو






ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر




نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو




دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:30
+2
saman
saman

همی گویم و گفته‌ام بارها


 بود کیش من مهر دلدارها



پرستش به مستی‌ست در کیش مهر


برونند زین جرگه هشیارها



به شادی و آسایش و خواب و خور



ندارند کاری دل‌افگارها



بجز اشک چشم و بجز داغ دل


 نباشد به دست گرفتارها



کشیدند در کوی دلدادگان


  میان دل و کام دیوارها



چه فرهادها مرده در کوه‌ها


 چه حلاج‌ها رفته بر دارها



چه دارد جهان جز دل و مهر یار


 مگر توده‌هایی ز پندارها



ولی رادمردان و وارستگان


 نبازند هرگز به مردارها



مهین مهرورزان که آزاده‌اند


  بریدند از دام جان تارها



به خون خود آغشته و رفته‌اند


 چه گل‌های رنگین به جوبارها



بهاران که شاباش ریزد سپهر


 به دامان گلشن ز رگبارها



کشد رخت سبزه به هامون و دشت


  زند بارگه گل به گلزارها



نگارش دهد گلبن جویبار


  در آیینهٔ آب رخسارها



رود شاخ گل دربر نیلُفر



برقصد به صد ناز گلنارها



دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام


 هزار آورد نغز گفتارها



به آوای نای و به آهنگ چنگ


  خروشد ز سرو و سمن تارها



به یاد خم ابروی گلرخان 


بکش جام در بزم می‌خوارها



گره را ز راز جهان باز کن


 که آسان کند باده دشوارها



جز افسون و افسانه نبود جهان


  که بسته است چشم خشایارها



به اندوه آینده خود را مباز



که آینده خوابی‌ست چون پارها



فریب جهان را مخور زینهار


 که در پای این گل بود خارها



پیاپی بکش جام و سرگرم باش


  بهل گر بگیرند بیکارها

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:53
+2
saman
saman
از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم

زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت


پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت

در زیارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت


لعل گلرنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد

ساقی اندیشه ام پیمانه بوی گل گرفت


عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه زد

تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت


از شمیم شعر شورانگیز آتش، عاشقان

ساقی و ساغر، می و میخانه بوی گل گرفت
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 12:49
+3
saman
saman


عالم همه زین میکده بیهوش برآمد




چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد






چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی




سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد






حرفی به زبان آمده صد جلدکتاب‌ست




عنقا به خیال که فراموش برآمد






ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست




آهی‌که دل امروز کشد دوش برآمد






بی‌مطلبی آینه‌، جمعیت دلهاست




موج‌گهر از عالم آغوش برآمد






کیفیت مو داشت‌ گل شیب و شبابت




پیش ازکفن این جلوه سیه‌پوش برآمد






این دیر خرابات خیالی‌ست که اینجا




تا شعلهٔ جواله قدح‌نوش برآمد






دون‌طبع همان منفعل عرض بزرگی‌ست




دستار نمود آبله پاپوش برآمد






بر منظر معنی‌که ز اوهام بلندست




نتوان به خیالات هوس ‌گوش برآمد






صد مرحله طی‌کرد خرد در طلب اما




آخرپی ما آن طرف هوش برآمد






از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم




فریاد که ساز همه خاموش برآمد






دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود




سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد






بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی




زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد



دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:41
+4
saman
saman

ننشیند دگری غیر تو در خانه چشم


نکند خانه کسی جز تو به ویرانه چشم


قصه وصل به پایان مرسان دیده مبند


نظری کن سخنی گوی زافسانه چشم !

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:43
+2
saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1
saman
saman
                                 پريشان كن سر زلف سياهت شــــانه اش با من


                                 سيه زنجير گيسو بـــاز كن ديوانـــــــــه اش با من


                                 كه مي گويـد كه مي نتوا ن زدن بي جـام وپيمانه

 

                                شراب از لــــعل گلگونت بده پيمـــــــانه اش با من


                               مگرنشنيده اي گنجينه در ويــــــرانه دارد جـــــــاي

 

                                 عيان كـن گنج حسنت اي پري ويـــرانه اش با من


                                   ز سوز عشق ليلي در جهان مجنون شد افسانه

 

                                 تو مجنون ساز از عشقت مرا افســانه اش با من


                                بگفتم صيد كـــــــردي مرغ دل نيكو نگهــــــــدارش

 

                                سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا لانه اش با من


                             ز تــــــــــرك مي اگر رنجيد از من پير ميخـــــــــــانه

 

                               نمودم تـــوبه زين پس رونق ميخــــــانه اش با من


                             مگو شمع رخ مـــــــــه پيكران پروانه هـــــــــــا دارد

 

                              تـــــو شمع روي خود بنمـــــا بُتا  پروانه اش با من


                            پي صــــــــيد دل آن بلبل بــــــــــاغ صفــــــا ساقی

 

                            به گلزار صفـــــــا دامي بگستر دانـــــــه اش با من
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:24
+2
saman
saman


گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم





همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم







به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام




خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم







پرده مطربم از دست برون خواهد برد




آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم







پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب




تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم







منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن




از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم







دیده بخت به افسانه او شد در خواب




کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم







چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید




با که گویم که بگوید سخنی با یارم







دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا




بجز از خاک درش با که بود بازارم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:07
+2
saman
saman

در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


خفته در خاک کسی


زیر یک سنگ کبود


در دل خاک سیاه


می درخشد دو نگاه


که به ناکامی از این محنت گاه


کرده افسانه هستی کوتاه


باز می خندد مهر


باز می تابد ماه


باز هم قافله سالار وجود


سوی صحرای عدم پوید راه


با دلی خسته و غمگین همه سال


دور از این جوش و خروش


می روم جانب آن دشت خموش


تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود


تا کشم چهره بر آن خاک سیاه


واندر این راه دراز


می چکد بر رخ من اشک نیاز


می دود در رگ من زهر ملال


منم امروز و همان راه دراز


منم اکنون و همان دشت خموش


من و آن زهر ملال


من و آن اشک نیاز


بینم از دور در آن خلوت سرد


در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی


ایستاده ست کسی


روح آواره ی کیست؟


پای آن سنگ کبود


که در این تنگ غروب


پر زنان آمده از سنگ فرود


می تپد سینه ام از وحشت مرگ


می رمد روحم از آن سایه دور


می شکافد دلم از زهر سکوت


مانده ام خیره به راه


نه مرا پای گریز


نه مرا تاب نگاه


شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش


سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار


قد بر افراشته از سینه دشت


سرخوش از باده تنهایی خویش


شاید این شاهد غمگین غروب


چشم در راه من است


شاید این بنده صحرای عدم


با منش یک سخن است


من در اندیشه که این سرو بلند


وین همه تازگی و شادابی


در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نتوفد جز باد


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه


خنده ای می رسد از سنگ به گوش


سایه ای می شود از سرو جدا


در گذرگاه غروب


در غم آویز افق


لحظه ای چند به هم می نگریم


سایه می خندد و می بینم وای


مادرم می خندد


مادر ای مادر خوب


این چه روحی است عظیم؟


وین چه عشقی است بزرگ؟


که پس از مرگ نگیری آرام


تن بی جان تو در سینه خاک


به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست


باز جان می بخشد


قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد


سرو را تاب و توان می بخشد


شب هم آغوش سکوت


می رسد نرم ز راه


من از آن دشت خموش


باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش


می روم خوش به سبکبالی باد


همه ذرات وجودم آزاد


همه ذرات وجودم فریاد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:46
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اگر ایران بحز ویران سرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم
اگر تاریخ ما افسانه رنگ است
من این افسانه ها را دوست دارم
نوای نای ما گر جانگداز است
من این نای و نوا را دوست دارم
اگر آب و هوایش دلنشین نیست
من این آب و هوا را دوست دارم
بشوق خار صحراهای خکشش
من این فرسوده پا را دوست دارم
من این دلکش زمین را می پرستم
من این روشن سما را دوست دارم
اگر بر من ز ایرانی رود زور
من این زور آزما را دوست دارم
اگر آلوده دامانید اگر پاک
من ای مردم شما را دوست دارم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:12
+3
صفحات: 3 4 5 6 7 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ