بگو دیروز چی شد؟؟؟ دیروز تو اتویوس یه پسر بچه ی خیلی ناز که حدودا 3 ساله بود گریه میکرد و تانکر تانکر اشک میریخت در حدی که درو پنجره اتوبوس به التماس افتاده بود ..به مامانش میگف چرا واسم شکلات نخ[!] ؟؟؟چ جیغای رنگیم که نمیزد ....خلاصه کاسه صبر مامانیش لبریز شد و با عصبانیت گفت آمپول میزنما (خودتون دیگه قیافه مامانه رو تو اون لحظه تصور کنید) حالا اینجارو داشته باش بچه پررو پرو شلوارشو کشید پایین بیا بزن... من و اژ آمپول میتلشونی؟؟ من و میگی هنوز تو شوکم م م م خدایی قفل کردم... اینا عایا بچن یا غول چراغ جادو .....
درد و وحشت را در چهره و چشمهای این گاو ببینید... بعد از تماشای صحنه کشتار دوستش به دست جلادان، انگار داره به عکاس التماس میکنه نجاتش بده.. چقدر جالبه که حتی به نوشته های کتاب مقدس خودتان نیز احترام نمیگذارید... مگه نگفتند حیوانات را جلوی چشم هم سر نبرید!!!!! از دینداری فقط نماز و رزوه را بلدید که خدا را گول بزنید و بروید به بهشت..
یك شب تو را به خلوت خود میهمان كنم از طعم دلربای لبت نوش جان كنم یك شب كه در هیجان تن منی بر آبشار دست تو خود را روان كنم وقتی حصار سینه ی من شد دو دست تو من هم تو را به سینه فشارم ، همان كنم لبهای من چو به پیشانیت نشست گیسوی تو را به سرم سایبان كنم كم كم كمك كه رسیدم به گونه هات با داغ سینه ام آن را نشان كنم چشم تو را كه آیه ی عشق است و التماس با چشمهای عاشق خود مهربان كنم عشق من ای امید من ای التیام من اینگونه می شود كه تو را بر زبان کنم