sasan pool
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
maryam
كسي چه ميداند...
من...
امروز...
چندبار فرو ريختم...
چندبار دلتنگ شدم...
از ديدن كسي كه...
فقط پيراهنش شبيه تو بود...
maryam
می بخشم کسانی را که هر چه خواستند
با من ، با دلم ، با احساسم کردند
و مرا در دور دست خودم تنها گذاردند
و من امروز به پایان خودم نزدیکم ،
پروردگارا. به من بیاموز در این فرصت حیاتم
آهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند
......
mah3a
امروز یکی از دوستای نزدیکمو دیدم که با مدرک کارشناسی ارشد مدیریت داشت دستفروشی میکرد...و من با چیزی که دیدم به معنای واقعی عدالت پی بردم!!!
mah3a
فال روز (17 اسفند- 7 مارچ)
بگذارید رویاهایتان به هر جا میخواهد سر بزند!! برای اینکه هر ت[!] بکنید که آن را کنترل کنید شکست میخورید. امروز خیالات شما انقدر شدت پیدا میکنند که نمیتوانید آرامش داشته باشید. شما میدانید که در نقطه تغییر و تحول و عبور از یک مرحله به مرحله دیگر هستید، پس سعی نکنید جلوی تصورات ذهنی خود را بگیرید. درعوض این قدرت خلاقانه خود را تبدیل به تصویر روشن و واضحی کنید که همه مردم بتوانند ازش استفاده کنند.
reza
وقتي پسرا دور هم خلوت ميکنند چي ميگن؟؟!!( واسه همينه که پيداشون نيست)
?- بدبخت حسين دلت بسوزه همون دختري که به تو پا نميداد من رفتم شمارشو گرفتم
?- واي پسر ! اين دختره دانشجو که توي کلاس ماست رو ديدين عجب هيكلي داره !
?- من بدجوري عاشقش شدم . اگه اين خوشکله با من دوست بشه من همه ي دوست دخترهام رو کنار ميگذارم .
?- بچه ها اين دختره رو ديدين که مانتو صورتي ميپوشه و يه عينک آفتابي هم ميزنه . وقتي هم که توي دانشگاه را ميره هيچکي رو تحويل نميگيره .
?- ما اينيم ديگه بالاخره شماره رو داديم به دختره
?- بچه ها من ميخونم شماها دست بزنيد ... توي کوچمون دختره قد بلنده ...
?- بر و بچ جاتون خالي امروز رفتيم کافي نت يه رومي رو به گند کشيديم
ashkan
خوشبختي ما در سه جمله است: "تجربه از ديروز" ، "استفاده از امروز" ، "اميد به فردا"...
ولي ما با سه جمله ديگر زندگيمان را تباه ميکنيم: "حسرت ديروز" ، "اتلاف امروز" ، "ترس از فردا0
نیوشا
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شدکه کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!