روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟... من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند... براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟... من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتراست.... براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما............. زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم.....
هر بار که می آئی آنقدر از این "در" و آن "در" حرف می زنیم که یادم می رود ... از "پنجره ای" برایت بگویم که هر روز پشت آن ساعت هائی بسیار را چشم انتظار آمدنت می نشینم..