یافتن پست: #اون

M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
به سلامتي مادر... كه وقتي غذا سر سفره كم بياد اولين كسي كه از اون غذا دوس نداره خودشه...
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 16:08
roya
roya
در CARLO
و سرانجام خداوند انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی.
تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین.
تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی
و سروری همه موجودات را برعهده بگیری
و بر تمام جهان تسلط داشته باشی.
و تو بیست سال عمر خواهی کرد.

انسان گفت:سرورم!
گرچه من دوست دارم انسان باشم،
اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است.
آن سی سالی که خر نخواست ،
آن پانزده سالی که سگ نخواست
و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند،
به من بده.


و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 09:55
+2
roya
roya
در CARLO
خدا میمون را آفرید و به او گفت:
و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید
و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد
و بیست سال عمر خواهی کرد.
و یک میمون خواهی بود.

میمون به خداوند پاسخ داد:
بیست سال عمری طولانی است،
من می خواهم ده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 09:50
+2
roya
roya
در CARLO
خدا سگ را آفرید و به او گفت:
تو نگهبان خانه انسان خواهی بود
و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد.
تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد
و سی سال زندگی خواهی کرد.
تو یک سگ خواهی بود.

سگ به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است.
کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم
و خداوند آرزوی سگ را برآورد...
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 09:46
+2
roya
roya
در CARLO
طنزنامه خلقت!



خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد،
از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود
تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد.
و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود.
و تو علف خواهی خورد
و از عقل بی بهره خواهی بود
و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.

خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم،
اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است.
پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم
و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 09:40
+2
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر و اونم افتاد زمین
سریع رفتم بلندش کنم و گفتم واقعا عذرخواهی میکنم
وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنیاست که جلوی مغازه میذارن اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه
بهش گفتم خنده داره؟ خو فکر کردم آدمه
یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم همونم یه مانکن دیگست :|
1 دیدگاه  •   •   •  1392/02/31 - 14:23
+9
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
دل کندن از اون همه عشقی که به تو داشتم

منو به جایی رسوند که حالا ،

تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم:

عاشقمی؟!! خب به درک…!!
دیدگاه  •   •   •  1392/02/31 - 13:27
+5
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
آهاى تویى که جاى منو گرفتی!!!

یادت باشه :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خیلی پاستیل دوست داره ...

هی بهش نگو این کارو کن ؛اون کارو کن, عصبی میشه ....

وقتی مریضه حالشو بپرس دوس داره بدونه نگرانشی ...

چیزی را تكرار نكن بدش میاد , نصیحتش نكنی ی وقتا دوس نداره ....

خسته که باشه صداش دیوونت میكنه یا وقتی از خواب پا میشه ....

.

.

یادت باشه که...

اون همه چیزِ من بود حق ندارى اذیتش کنی ...!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/02/31 - 13:19
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه دوست چینی داشم !
ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩتش تو ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ رفتم و کنار تختش ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم... دوست چینیم ﺑﻪ من ﮔﻔﺖ:

ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻥ ﻭوووووووووووووووووووووو ؛ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ..!!

ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﭼﻴﻦ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩم...!

و در اون جا از یه مرد چینی معنیش رو پرسیدم و اون مرد چینی به من گفت :

ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻛﺼﺎﻓﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻂ :)))
دیدگاه  •   •   •  1392/02/30 - 20:06
+7
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اگه قراره با دمپایی ابریِ خیس تو دهنِ کسی‌زده بشه !
اون کسی‌ نباید باشه جز پسری که با صدای بچگونه حرف میزنه . . . !
دیدگاه  •   •   •  1392/02/30 - 19:53
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ