یافتن پست: #بابا

saman
saman
در CARLO
پسر : امشب چه شبي به ياد موندنيو باحالي بشه ٣ تا بليط سينما گرفتم !
دختر : چرا ٣تا !؟!
پسر : واسه مامان و بابات و داداشت !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:53
+4
be to che???!!
be to che???!!
قبض موبايلمو براي بابام فرستادم آخرشم نوشتم بوس!
بابام بهم اس ام اس داد اون بوسو پاك كن قبضتو بفرست واسه اون پدر سوخته اي كه باهاش حرف مي زدي!
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:38
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﮔﺸﻨﻢ ﺧﻮﻧﻪ !
ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ : ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ!!
ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﮐﯽ ﺭﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ!
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ !!!! :|

ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ :|
ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻢ ﮐﻢ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﭽﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﯿﻢ :|
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:34
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
به ســــــلامتی اون پسری که
به عشــــــقش گفت :
اگه یه روز کنار یه دختری غیر تو خوابیـــــدم ....
.
.
.
.
.
.
.
.
اون دختر همون دوست مو بلوندته که با هم کلاس زبان میرید !

چیه فکر کردین منظورش دخترشونه ؟!!
سیكتیر بابا اینجا از این سوسول بازیا نداریم =))))))
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:32
+2
-1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
غضنفر به دوست دخترخارجیش میگه:
I love you
دخترمیگه:
I love you too
غضنفر میگه:
I love you Three
دختره میگه ?what
غضنفر میگه:
مگاوات
کیلووات
تف به قبر بابات
بامن یکی بدو نکن
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 15:06
+2
saman
saman
در CARLO
زنت منو دعوا کرد !!!!


4 دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 14:23
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
به بابام میگم : یادش بخیر بچه بودیم چقدر ما رو کتک زدیا !

شترق خوابوند در گوشم گفت : این دروغا چیه که میگی ؟ من کِی دستم روتون بلند شده :|
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 14:08
+2
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆

بابا اهنگ بابا پروفايل:d
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 12:41
+4
saman
saman
در CARLO
به بابام ميگم : امشب تولدمه ، چي ميخواي بم کادو بدي؟!


برگشته ميگه : ديشب رفتي ماست خريدي ، بقيه پولش واسه خودت :|
دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 10:08
+3
saman
saman
در CARLO

حدودا 9 ساله بودم؛ تفريحم اين بود که وقتي جوراب پوشيدم، پامو روي فرش بکشم و به يه


نفر ديگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!


يه بار توي يه کتاب خوندم که اين کار رو با دمپايي ابري اگه انجام بدي،


جرقه ي قوي تري مي زنه. اين مطلب توي ذهنم مونده بود......


رفته بوديم خونه مادربزرگم عيد ديدني، ديدم کنار سالن يه دمپايي ابري هست.


يه مرتبه افکار شيطاني به سراغم اومد...


رفتم پوشيدم و عين مونگو? حدود نيم ساعت پامو رو زمين مي کشيدم!


بعد رفتم جلوي همه انگوشتمو زدم به نوک دماغ بابام!!!!


آنچنان جرقه اي زد..... که فکر کنم کل محل صداشو شنيدن!!


موهاي جفتمون عين برق گرفته ها سيخ شده بود و


همه مات و مبهوت نگاه مي کردن و نمي فهميدن چه اتفاقي افتاده!


از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگين وارد شده، چيزي يادم نمياد!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 10:04
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ