یافتن پست: #بابا

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دختره همسایمون 14 سالشه بابا و مامانش رفتن شمال ، امشب پارتی گرفته منم دعوت کرده
اونوقت من شبایی که خونه تنهام همه لامپا رو روشن میزارم ، صدا تلویزیونم زیاد میکنم ، با خودم بلند بلند حرف میزنم میخندم که ینی چند نفر تو خونن ، دزد نیاد :|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 22:27
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دست دوستم يه گوشي ايفون ديدم حسوديم شد اومدم خونه به مامانم ميگم من يه اپل ميخوام!!ي لبخند مرموز زد! شب که بابام اومد دستش يه پلاستيک سيبه ميگه تو فک کردي من وبابات انگليسي بلد نيستيم!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 21:14
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بچه :بابا من برای چی بدنیا اومدم؟
بابا :تو بدنیا اومدی تا زیباییهای این دنیا رو ببینی، عاشق بشی، بگی، بخندی، محبت کنی، لذت ببری،
بچه :بابا؟
بابا :بله!
بچه :ببند!!!:|:|:|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 21:11
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
برام اس ام اس اومده … از اتاق دویدم سمت گوشیم

بابام تا منو دیده میگه: اس ام اس اومده  استخوون که نیست…
من :|
بابای مهربان و دلسوز :|
سگ :) )

دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 19:00
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺻﻤﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ
ﻫﻮﺭرررررررررررررررررﺍ . . .

.
.
.
.
.
.
عه ﭘﺲ ﮐﻮ ؟!
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻢ ﺷﺪ
کصصصافط ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ . . .

دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:47
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یادم میاد بچه بودم تو مهمونی سر سفره غذا، نوشابه خورده بودم بعد از دماغم اومده بود بیرون، بعد همه حالشون

بد شد منم که دماغم داشت میسوخت با مشت کوبیدم سر زمین! مشتم خورد سر قاشق، قاشق پرت شد طرف

دهن بابابزرگم دندون مصنوعیش شکست یکی از دندوناش افتاد تو غذا!! دیگه همه پراکنده شدن کسی غذا

نخورد!! خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:40
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ترسناک ترین جمله در زمان کودکی :وایسا برسیم خونه...

اصلا یه وضعی!!!! ینى تا برسیم خونه ١٠٠ بار آرزوى مرگ میكردیم !!!!

یه بار تو ماشین خودمو زدم به خواب ، وقتى رسیدیم خونه ، بابام یه طورى كه من بشنوم به مادرم گفت ، حیف كه خوابه وگرنه ادبش میكردم حالام عیب نداره فردا صبح كه بالاخره بیدار میشه!!!

نشون به این نشون كه فرداش تا ساعت ٥ عصر تو تخت غلت میزدم ینى من خوابم :)))))))))
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:27
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مامان :برو ببین گلها خشک نشدن؟
من :نه بابا دیشب بهشون اب دادم
مامان :به گلها هرروز باید اب داد
من :نه اتفاقا میپوسن
مامان :نمیپوسن برو بهشون اب بده
من :حالا بعدا
مامان :میشه بری ۲دقیقه گمشی؟ منو بابات میخوایم خصوصی حرف بزنیم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:10
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

تو ترافیک گیر کرده بودیم که یه BMW 530 اومد بغلمون,
به بابام گفتم بابا یه دونه از این بی ام و ها بگیر،
بابام گفت ماشین ماشینه دیگه چه فرقی داره..؟
ببین الان هم ما تو ترافیک گیر کردیم هم این یارو....!!
یعنی خداوکیلی تا حالا اینجوری قانع نشده بودم...

دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 17:53
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیروز تولد بابام بود و منم پول نداشتم واسش چیزی بگیرم. واسه همین رفتم کولرو خاموش کردم
وقتی اومد خونه و دید کولر خاموشه اشک تو چشماش جم شده بود, توی همون حالت گفت: کار کی بود؟
منم گفتم : قابلی نداشت بابا, تولدت مبارک
فک کنم خیییلی خوشش اومد :|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 17:47
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ