مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظه شماری میکردم تا اون ماده ی داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی کنم این بلند مدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام میدادم !
یه بار تو تاکسی از سر حجب و حیا، خودمو چسپوندم به در تا نخورم به دختره دختره گفت: آقا این مسخره بازی ها چیه درست مثل آدم بشین دیگه! آدم نمیدونه باید چیکار کنه !
اون روزها یه عده با #چادرهای-مامانشون خاله بازی میکردن... یه عده دنگی دنگی توپ دو لایه میخریدن مامانهای مهربون با #آب-سرد کهنه بچه میشستن.. بوی نون و نارنگی تو کیفهای مدرسه.... همه چی #خوب پیش میرفت تا اینکه... تا اینکه #بـــــــزرگ شدیم