یافتن پست: #بزرگت

محمد
محمد
نیمــــی از عمــــرم را در سفــــر بــــوده ام.
درســــت لحظــــه ای کــــه احســــاس میکنـــــی
دلــــت تنــــگ نمـــی شود،
می فهمــــی کــــه بزرگتــــرین دروغ دنیـــا را
بـــه خــــودت گفتـــه ای !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/10/6 - 13:22
+4
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
سلام دوستای گلم.....
من دیگه واسه همیشه از اینجا میرم...
بنا ب دلایلی
همتونم دوست دارم
اگه هم میخاین حرفی بزنین مرد باشین بیاین به خودم بزنین..
[!] id:moricarlo
اگه دوست داشتین اونجا ادم کنید.......بااااااای
آخرین ویرایش توسط moricarlo در [1392/10/6 - 13:16]
10 دیدگاه  •   •   •  1392/10/6 - 13:08
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



یکی از بزرگترین آرزوهای بچگیم این بود که 1بار این نون ها بخورم … :|

مخصوصا از اون سوپاشون. آخرم نفهمیدیم این گردالی ها چی بود تو سوپشون :))
کی ها مثل من بودن؟؟


2 دیدگاه  •   •   •  1392/10/6 - 12:48
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دو نفر امروز توی خیابون دعواشون شده بود و یه همچین فحشایی به هم میدادن و مردم به جای اینکه جداشون کنن فقط داشتن زمینو گاز میگرفتن

خاک تو سرت برینه !
انگار از وحشی اومده !
بلبل درازی هم میکنی !
هرچی بزرگتر میشه گنده تر میشه !
صداتو برا من داد نزن !
تو نه تربیت داری نه خانوادگی!
دیدگاه  •   •   •  1392/10/5 - 21:55
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



دوسِت دارم های امروز



مثل درست کردن آدم برفی تو زمستان میمونه



از شوق ساختنش یخ زدگی دست هایت را فراموش میکنی



هر چی بزرگتر لذت بیشتر



و چقدر کودکانه باور میکنی ابدی بودنش را



هر چه بیشتر دورش میگردی ، کوچکتر و کوچکتر میشود



و روزی میرسد انگار نه انگار که


دست هایت برایش سرمازده شده بود



و حاصل یخ زدن دست هایت تنومند کردن درخت همسایه بود ...


دیدگاه  •   •   •  1392/10/5 - 15:19
+3
محمد
محمد
ب سلامتیه دختری ک سر سفره عقدش بجای گفتن با اجازه ی بزرگترا؛ گفت با اجازه ی عشقی ک نزاشتن بهش برسم . . . ×
دیدگاه  •   •   •  1392/10/1 - 23:51
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.


مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم.


 


 در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این


 


 فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.



فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست


 


 نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه


 


نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:



- عمو… میشه کمی پول به من بدی؟



فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.



- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند.وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.
بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو … چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.
- عمو … تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.


- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست.رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.


- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟


- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه … مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همة خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.
یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.


- پدرم سالهاست که زندانه
- مگه مجازی همین نیست عمو؟


قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.


صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی اززیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.


آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی

دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:56
+2
AmirAli
AmirAli

دختره استاتوس گذاشته وقتی مامانم سر من 6 ماهه حامله بود پدرم فوت کرد و فقط از دار دنیا یه داداش دارم که همه چیزه منه.بعد یه دختر دیگه اومده زیرش کامنت گذاشته که آخیییییی ...داداشت از خودت کوچیکتره یا بزرگتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟:|

دیدگاه  •   •   •  1392/09/27 - 16:39
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
پسر نشدیم حداقل . . .

.

.

..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

همین که پسر نشدیم بزرگترین نعمته به قرآن !
دیدگاه  •   •   •  1392/09/26 - 19:38
+5
AmirAli
AmirAli


خوشبختی چه اتفاق غم انگیزیست وقتی تنهاییت سالها از تو بزرگتر باشد

دیدگاه  •   •   •  1392/09/26 - 18:59
+5
صفحات: 5 6 7 8 9 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ