یافتن پست: #بزرگ

♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

بنال ای دل که در نای زمان ، فریاد را کشتند

بهین آموزگار مکتب ارشاد را کشتند

اساتید جهان باید به سوگ علم بنشینند

که در دانشگه هستی ، بزرگ استاد را کشتند


دیدگاه  •   •   •  1392/06/11 - 09:24
+3
AmiR
AmiR
سلام سلامی بزرگی دنیا
سلامی به شیرینی عشق
سلام سلام سلام
دیدگاه  •   •   •  1392/06/11 - 00:29
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

ديشب رفتيم خونه خالم اينا يه پسر داره اندازه ماکاروني 4 ساله،


اومده ميگه" اين علامت حاکم بزرگ ميتي کومان"


خواستم خر کيف شه احترام گذاشتم.


برگشته ميگه تو نمي خواد احترام بزاري ...تو از خودمونی زومبه!!!!!!


من :|


 
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 22:39
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
امروز بابابزرگم زنگ زده خونه با من صحبت ميکنه
يهو برگشت بهم گفت : نميدونم چي شده تازگي ها خيلي آشغال شدي!!!!!!!!!!
من :جان!!!!!!!!!!! چي کار کردم مگه؟؟؟
ميگه: کاري نکردي عزيزم زنگ زدم به موبايلت آشغال بود!!
من :|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 22:37
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بابابزرگم باغ داره  امروز واسمون گوجه اورده بود، برگشته به مامانم ميگه:
گوسفندام ديگه گوجه نميخورن اوردم واسه شما:|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 22:30
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

یکی از دانشمندان گوش بزرگ و درازی داشت.شخصی از راه استهزا و مسخره به او گفت:
-گوشهای شما برای یک انسان خیلی دراز است!
دانشمند گفت:بله...گوشهای شما هم برای جثه یک الاغ کوتاه است!

دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 22:04
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟
دوره ارزانی ست چه شرافت ارزان،
تن عریان ارزان، و دروغ از همه چیز ارزان تر
آبرو قیمت یک تکه ی نان
و چه تخفیف بزرگی خورده ست
قیمت هر انسان...

دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 21:57
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یادم میاد بچه بودم تو مهمونی سر سفره غذا، نوشابه خورده بودم بعد از دماغم اومده بود بیرون، بعد همه حالشون

بد شد منم که دماغم داشت میسوخت با مشت کوبیدم سر زمین! مشتم خورد سر قاشق، قاشق پرت شد طرف

دهن بابابزرگم دندون مصنوعیش شکست یکی از دندوناش افتاد تو غذا!! دیگه همه پراکنده شدن کسی غذا

نخورد!! خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:40
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مادرم از قبیله ء سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
شالی از ابریشم ایمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا می ماند
که به اندازه ء حقیقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او می شنیدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانه ء ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:02
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شوخی های بزرگ مهم نیستند، اصل این است كه انسان بتواند از یك موضوع كوچك شاد باشد.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 17:41
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ