یافتن پست: #بزرگ

be to che???!!
be to che???!!
ين هم 20 دليل براي افتخار به دختر بودنمون....

1- هيچ وقت مجبور نيستي به تعداد موهاي سرت بري خواستگاري.كافيه فقط يه "بله” كوچولو بگي اونم با هزار منت و ناز و كرشمه.


۲- به سادگي آب خوردن مي توني چند تا پسر رو تو كوچه به جون هم بندازي.(روشش رو خود خانما بهتر مي دونن.پس نيازي به نوشتن نيست!!)

۳- هيچ موجود ديگه اي مثل تو تا اين حد ريزبين و بادقت نيست كه در يك نگاه، مارك كفش زري خانم يا مدل موهاي كبري جونو بفهمه.

۴- خوب مي توني نقش بازي كني.

۵- آنقدر زود همه چي رو مي گيري كه شش سال زودتر از اقايون به تكليف مي رسي.
 
۶- بزرگترين پوئن:خيالت از بابت سربازي راحته!صد سال سياهم كه دانشگاه قبول نشي ككتم نمي گزه.

۷- تو اماكن عمومي با خيال راحت مي توني جيغ و داد راه بندازي چون به هر حال كي وجودشو داره كه رو يه دختر صداشو و احيانا خدايي نكرده دستشو بلند كنه؟!!

۸- در تاريخ جهان به زيركي معروفي.

۹- مي توني هزار بار هم فيلم رومئو و ژوليت رو ببيني و باز گريه كني.

۱۰- و مهم تر اينكه هيچ وقت از گريه كردنت خجالت نمي كشي.

۱۱- يه چيز باحال:هم دامن مي پوشي و هم شلوار!

۱۲- بهشتم كه زير پاي امثال شماست.

۱۳- فقط تويي كه مي دوني بوي خاك بارون زده تو شباي پاييزي چه جوريه.

۱۴- از قديم گفتن:پشت هر مرد موفقي زني باذكاوت بوده.

۱۵- هيچ كي نمي دونه دقيقا تو فكرت چي مي گذره؟فرويد، پدر روانشناسي جهان گفته:بزرگترين سوالي كه هرگز پاسخ داده نشده و من هم هرگز پاسخ ان را نيافته ام اين است كه يك زن چه مي خواهد؟

۱۶- چند تا از جنگ هاي بزرگ تاريخ جهان به خاطر عشق شديد مردها به جنس تو بوده.

۱۷- نماد الهه عشق، زيبايي، جنگ و عقلانيت در يونان باستان به شكل زنه.

۱۸- يادت باشه كه خداوند، تمام جهان رو به خاطر بركت وجود يك زن افريد.(خانم فاطمه زهرا)

۱۹- با اينكه از مردا ضعيف تري ولي لازم نيست صدتا كلاس كاراته و تكواندو و از اين جور چيزا بري…به يه چنگ و گيس كشي بسنده مي كني.

۲۰- هزار جور مدل خنده ،داري كه هر كدوم رو يه موقع تحويل بقيه مي دي.
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 21:10
+4
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
زندگی را بی عشق سپری کردن غم بزرگی است

 اما این تقریبا برابر است با غمی که زندگی را ترک کنی

بدون اینکه به کسی که عاشقش هستی بگویی که دوستش داری .
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 18:31
+4
saman
saman


عالم همه زین میکده بیهوش برآمد




چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد






چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی




سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد






حرفی به زبان آمده صد جلدکتاب‌ست




عنقا به خیال که فراموش برآمد






ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست




آهی‌که دل امروز کشد دوش برآمد






بی‌مطلبی آینه‌، جمعیت دلهاست




موج‌گهر از عالم آغوش برآمد






کیفیت مو داشت‌ گل شیب و شبابت




پیش ازکفن این جلوه سیه‌پوش برآمد






این دیر خرابات خیالی‌ست که اینجا




تا شعلهٔ جواله قدح‌نوش برآمد






دون‌طبع همان منفعل عرض بزرگی‌ست




دستار نمود آبله پاپوش برآمد






بر منظر معنی‌که ز اوهام بلندست




نتوان به خیالات هوس ‌گوش برآمد






صد مرحله طی‌کرد خرد در طلب اما




آخرپی ما آن طرف هوش برآمد






از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم




فریاد که ساز همه خاموش برآمد






دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود




سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد






بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی




زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد



دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:41
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
فیزیک بعدترها ثابت می کند

در روزهای بارانی

جای خالی آدم ها بزرگتر می شود .
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:28
+4
saman
saman

در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


خفته در خاک کسی


زیر یک سنگ کبود


در دل خاک سیاه


می درخشد دو نگاه


که به ناکامی از این محنت گاه


کرده افسانه هستی کوتاه


باز می خندد مهر


باز می تابد ماه


باز هم قافله سالار وجود


سوی صحرای عدم پوید راه


با دلی خسته و غمگین همه سال


دور از این جوش و خروش


می روم جانب آن دشت خموش


تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود


تا کشم چهره بر آن خاک سیاه


واندر این راه دراز


می چکد بر رخ من اشک نیاز


می دود در رگ من زهر ملال


منم امروز و همان راه دراز


منم اکنون و همان دشت خموش


من و آن زهر ملال


من و آن اشک نیاز


بینم از دور در آن خلوت سرد


در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی


ایستاده ست کسی


روح آواره ی کیست؟


پای آن سنگ کبود


که در این تنگ غروب


پر زنان آمده از سنگ فرود


می تپد سینه ام از وحشت مرگ


می رمد روحم از آن سایه دور


می شکافد دلم از زهر سکوت


مانده ام خیره به راه


نه مرا پای گریز


نه مرا تاب نگاه


شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش


سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار


قد بر افراشته از سینه دشت


سرخوش از باده تنهایی خویش


شاید این شاهد غمگین غروب


چشم در راه من است


شاید این بنده صحرای عدم


با منش یک سخن است


من در اندیشه که این سرو بلند


وین همه تازگی و شادابی


در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نتوفد جز باد


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه


خنده ای می رسد از سنگ به گوش


سایه ای می شود از سرو جدا


در گذرگاه غروب


در غم آویز افق


لحظه ای چند به هم می نگریم


سایه می خندد و می بینم وای


مادرم می خندد


مادر ای مادر خوب


این چه روحی است عظیم؟


وین چه عشقی است بزرگ؟


که پس از مرگ نگیری آرام


تن بی جان تو در سینه خاک


به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست


باز جان می بخشد


قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد


سرو را تاب و توان می بخشد


شب هم آغوش سکوت


می رسد نرم ز راه


من از آن دشت خموش


باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش


می روم خوش به سبکبالی باد


همه ذرات وجودم آزاد


همه ذرات وجودم فریاد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:46
+2
saman
saman

همواره عشق بی خبر از راه مي رسد


چونان مسافري که به ناگاه مي رسد


وا مي نهم به اشک و به مژگان تدارکش


چون وقت آب و جاروي اين راه می رسد


اينت زهي شکوه که نزدت سلام من


با موکب نسيم سحرگاه مي رسد


با ديگران نمي نهدت دل به دامنت


چونانکه دست خواهش کوتاه مي رسد

ميلي کمين گرفته پلنگانه در دلم 


تا آهوي تو کي به کمينگاه مي رسد! 


هنگام وصل ماست به بام بزرگ شب


وقتي که سيب نقره اي ماه مي رسد


شاعر!دلت به راه بياويز و از غزل


طاقي بزن خجسته که دلخواه مي رسد



زنده ياد (حسين منزوي)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:40
+1
saman
saman
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 10:54
+5
roya
roya
در CARLO
گاهی باید بی رحم بود نه با دشمن بلکه با خودت و چه بزرگت میکند آن سیلی که خودت می خوابانی بر صورتت
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 10:21
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


من هرچی منتظر موندم این زندگیم بیفته رو غلتک خبری نشد . . . . . . . ... . . الان دیگه منتظرم اون غلتک بیفته رو خودم راحت شم ... {-33-}


30 دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 00:36
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ﭘﻴﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﻲ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﻳﮏ ﻫﻔﺘﻪ
ﺑﺮﻳﻢ ﺷﻤﺎﻝ !
ﻣﻨﺸﻲ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻳﮏ ﻫﻔﺘﻪ
ﻣﻴﺮﻡ ﻣﺎﻣﻮﺭﻳﺖ !
ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻳﮏ...
ﻫﻔﺘﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻴﻪ !
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺧﺼﻮﺻﻴﺶ
ﮔﻔﺖ ﻳﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﻴﺮﻩ ﻣﺮﺧﺼﻲ !
ﺷﺎﮔﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮔﺶ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻥ
ﻳﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﻌﻄﻴﻠﻢ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﻳﻢ ﺷﻤﺎﻝ؟ !
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻗﺮﺍﺭﻭ ﺑﺎ ﻣﻨﺸﻲ ﮐﻨﺴﻞ
ﮐﺮﺩ
منشی به شوهر گفت قرارم کنسل شد
شوهره هم قرار کنسل کرد
دوست دختره با شاگردش گفت بیا سر کلاس
شاگرد هم به بابا بزرگش گفت من نمیام شمال
دوباره ﭘﻴﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﻲ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﻳﮏ ﻫﻔﺘﻪ
ﺑﺮﻳﻢ ﺷﻤﺎﻝ !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 18:47
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ