بنویسم از این حس سرکوب شده
از این حسی که بغض به گلوم میندازد
از این حال غریب !!!
از این دلتنگی و تضاد تلخ!
از آن روزهای بی تکرار
از آن التهاب درون و از آن عشق دیر یافته
عزیز دورم! دور نزدیکم ! عزیز عزیزم !
با تو بودن به گونه ای و بی تو بودن به گونه ای دیگر است
تو را باید کجای روزگارم جای دهم ؟
که دست هیچ اندیشه ای به تو نرسد !
که هیچ گاه از دستت ندهم ؟
تو را باید به چه نام بخوانم که بمانی و من ؟!
من کجای روزگارت خواهم بود؟
من با نگاهت حرفها دارم
مقصد هایی برای رسیدن
تو درد مشترکی ! مرا فریاد کن
باتو میشود همیشه عاشق ماند
تو از آن منی و من بی تو ویرانه ای بیش نیم ...
بمان ...
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی
چقـــدر کم توقع شده ام ….
نه آغوشت را می خواهـــم ،
نه یک بوســـه
نه حتـــی بودنت را …
همیـــن که بیایــی و از کنـــارم رد شوی کافی است…
مرا به آرامش می رسانــد
حتــی اصطکــاک سایه هایمـــان …
منو از من نرنجونم ازین دنیا نترسونم
تمام دلخوشی هامو به آغوش تو مدیونم
اگه دل سوخته ای عاشق مثه برگی نسوزونم
منو دریاب که دلتنگم مدارا کن که ویرونم
نیاد روزی که کم باشم از این دو سایه رو دیوار
به این زودی نگو دیره منو دست خدا نسپار
یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود
به این زودی نگو دیره به این زودی نگو بدرود
پر از احساس آزادی نشسته کنج زندونم
یه بغض کهنه که انگار میون ابر و بارونم
وجودم بی تو یخ بسته ... سردم زمستونم
منو مثل همون روزا با آغوشت بپوشونم
یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود
یادت باشد دلت که شکست
سرت را بالا بگیری ...
تلافی نکن، فریاد نزن، شرمگین نباش ...
حواست باشد، دل شکسته گوشه هایش تیز است ...
مبادا دل و دست ادمی را که
روزی دلدارت بود زخمی کنی ...
مبادا فراموش کنی روزی شادیش ارزویت بود ...
صبور باش و ساکت ...
بغضت را پنهان کن ...
و رنجت را پنهان تر ...