یافتن پست: #بچه

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بچه که بودم باورم نمیشد دو سوم بدن مارو آب تشکیل میده،
تا اینکه این کارتونهای ژاپنی رو دیدم !
لامصبا گریه میکنن سیل میاد :|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/11 - 12:52
+5
behzadsadeghi
behzadsadeghi
بچه های امروزی رو نمیتونم درک کنم : بهش آدامس موزی میدم ناز میکنه میگه این آدامسا بو میدن و بدمزه ن نمیخورم ! زمان ما آدامس موزی خدایی میکرد ؛ ما اول کاغذشو نیم ساعت لیس میزدیم بعد میرفتیم سراغه خودش !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/11 - 12:41
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آقا اینجا با دوس پسر من لاس نزنین
من آدم بد دهن سگ غیرتیم







البته خودش نمیدونه دوس پسر منه
شما هم نمیدونین کیه
خودمم نمیدونم دقیقا کیه<img src=?" title=":-??" />
خودش بیاد بگه کیه عین بچه آدمo.O
روانیم خودتی:|:
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 22:15
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ما که اسطوره هامون شاملو و فروغ فرخزاد و ارنستوچگوارا و هايده و داريوش بودن شديم اين.واي به حال بچه هاي ما که اسطوره هاشون کامي پاسکال و عليشمس و ساسي مانکن و جاستين بيبره
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 21:15
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بچه :بابا من برای چی بدنیا اومدم؟
بابا :تو بدنیا اومدی تا زیباییهای این دنیا رو ببینی، عاشق بشی، بگی، بخندی، محبت کنی، لذت ببری،
بچه :بابا؟
بابا :بله!
بچه :ببند!!!:|:|:|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 21:11
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
همسایمون اسمش طلا ست
توی نقره فروشی کار میکنه
تازگیارفته برنزه کرده
فکرکنم اخر با مِسی ازدواج کنه
بچه شم شکل استیلی میشه
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 21:00
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
معلم : 10 تاسیب داریم من 9 تاشو میخورم ، چند تا سیب میمونه؟ بچه: همون یكی روهم بردار بخور بدبخت سیب نخورده !
1 دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 20:56
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یادم میاد بچه بودم تو مهمونی سر سفره غذا، نوشابه خورده بودم بعد از دماغم اومده بود بیرون، بعد همه حالشون

بد شد منم که دماغم داشت میسوخت با مشت کوبیدم سر زمین! مشتم خورد سر قاشق، قاشق پرت شد طرف

دهن بابابزرگم دندون مصنوعیش شکست یکی از دندوناش افتاد تو غذا!! دیگه همه پراکنده شدن کسی غذا

نخورد!! خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:40
+2
xroyal54
xroyal54
ﯾــﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺯﻡ ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ ﺑــﺎﺑــﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﯽ؟!

ﻣﻨــﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘـﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧــﯽ!!!

ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭﻡ ﯾﻪ ﻟﺒــﺨﻨﺪ ﺗﻠﺦ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ خجالت ميكشيد ﺟﻠــﻮ ﻫﻤﻪ :(


ﺍﻟــﺎﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﻢ ﭘــﺪﺭ ﻫــﻢ ﻧﻪ ﺗﻨﻬــﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻣــﺎﺩﺭ.. ﺑﻠــﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ

ﺍﻭﻥ ﺯﺣﻤــﺖ ﻣﯿﮑــﺸﻪ.. ﻭ خسته ميشد ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺯﻧﺪﮔــﯽ
ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...




ﺑﻪ ﺳــــﻼﻣﺘــﯽ ﻫﻤــﻪ ﺑــﺎﺑــﺎﻫــﺎﯼ ﺯﺣﻤـﺖ ﮐﺶ و مهربون ...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 00:00
+10
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:25
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ