یافتن پست: #بگیرد

سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
عشق چیز عجیبی نیست.عزیز دلم!
همین است که تو دلت بگیرد و من نفسم
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 23:20
+9
mitra
mitra
میخواهم برایت تنهایی را معنی کنم!

در ساحل کنار دریا ایستاده ای , هوای سرد , صدای موج
انتظار انتظار انتظار
به خودت می آیی , یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند , نه دستی که شانه هایت را بگیرد , نه صدای که قشنگ تر از صدای دریا باشد
اسم این تنهایی است
تنهایی یعنی
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 23:07
+7
afsaneh heidari
afsaneh heidari
آدمیزاد
غرورش را خیلی دوست دارد،
اگر داشته باشد،
آن را از او نگیرید
حتی به امانت نبرید
ضربه ای هم نزنیدش،
چه رسد به شکستن یا له کردن!
آدمی غرورش را خیلی زیاد، شاید بیشتر از تمام داشته هایش، دوست
می دارد؛
حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد، چه قدر
دوسـتت دارد!

این را بفهــم آدمیــــزاد!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/17 - 23:49
+7
saeed
saeed
به دنبال کسی باش که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می کنی...
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/17 - 17:15
+1
Mitra Mohebbi
Mitra Mohebbi
عشق چیز عجیبی نیست ، عزیز دلم ! همین است که تو دلت بگیرد و من نفسم !
دیدگاه  •   •   •  1390/12/16 - 22:52
+6
عسل ایرانی
عسل ایرانی
دلتنگم
مثل مادربزرگ بیسوادی که
هوای بچه اش را کرده!
ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد...
دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 20:51
+9
نیوشا
نیوشا
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شدکه کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 20:16
+9
iraj
iraj
آدمی غرورش را خیلی زیاد . شاید بیشتر از تمام داشته هایش- دوست می دارد حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد ، چه قدر دوستت دارد ! و این را بفهم آدمیزاد
دیدگاه  •   •   •  1390/12/13 - 21:37
+2
mah3a
mah3a
من کور هستم لطفا کمک کنید ...

روزی مرد کوری روی پله‌ های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:

من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور صدای قدمهای خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم. سپس با لبخندی متن تابلو را برای پیرمرد خواند:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید
بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین
دیدگاه  •   •   •  1390/12/11 - 16:30
+6
☺SAEED☻
☺SAEED☻
یک زن نگران آینده است تا زمانی که شوهر کند

یک مرد هرگز نگران آینده نیست تا زمانی که زن بگیرد
دیدگاه  •   •   •  1390/12/10 - 17:16
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ