رسیدن، آداب دارد...!
وقتی رسیدی باید بمانی، باید بسازی،
باید مدام یادت باشد که چقدر زجر کشیدی تا رسیدی،
که آرزویت بوده برسی...
وقتی رسیدی،
باید حواست باشد تمام نشوی...!
می خواهم از تو بنویسم برای تو که در تمام لحظاتم وجود داری. خنده هایم برای توست. با توبودن مرا شاد می کند وبی تو بودن مرا گریان. تو با من هستی در حالی که در کنارم نیستی. توبا منی چون در قلب منی قلبم را با دنیا عوض نمی کنم چون تو در آنی و من تنها تو را دوست دارم تو که سبزی مانند بهار استواری مانند کوه لطیفی مانند گل و روانی همچون دریا.
بعله ما اینیم....
زن به شيطان گفت : آيا آن مرد خياط را مي بيني ؟ ميتواني
بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد ؟
شيطان گفت : آري و اين كار بسيار آسان است
پس شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي
كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست
داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد
پس شيطان برگشت و به شكست خود در مقابل مرد خياط
اعتراف كرد
سپس زن گفت : اكنون آنچه اتفاق مي افتد ببين و تماشا كن
زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت :
چند متري از اين پارچه ي زيبا ميخواهم پسرم ميخواهد آن را به
معشوقه اش هديه دهد پس خياط پارچه را به زن داد. سپس آن
زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز كرد وآن زن
به او گفت : اگر ممكن است ميخواهم وارد خانه تان شوم براي
اداي نماز ، و زن خياط گفت :بفرماييد،خوش آمديد
و آن زن پس از آنكه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق
گذاشت بدون آنكه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج
شد و هنگامي كه مرد خياط به خانه برگشت آن پارچه را ديد و
فورا داستان آن زن و معشوقه ي پسرش را به ياد آورد و
همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شيطان گفت : اكنون من به كيد و مكر زنان اعتراف ميكنم
و آن زن گفت :كمي صبر كن
نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر
بازگردانم؟؟؟!!!
شيطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت
همان پارچه ي زيبايي را كه ديروز از شما خريدم يكي ديگر
ميخواهم براي اينكه ديروز رفتم به خانه ي يك زني محترم براي
اداي نمازو آن پارچه را آنجا فراموش كردم و خجالت كشيدم
دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم و اينجا مرد خياط رفت و از
همسرش عذرخواهي كرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر ميبرد!!