مامان بزرگم خیلی مریض بود و در ضمن دکتری که همیشه میره پیشش مطبش باز نبود به هزار زحمت راضیش کردیم بره پیش یه دکتر دیگه وقتی رفتیم داخل،معاینه که تموم شد مامان بزرگم گفت: آقای دکتر یه چیزی بنویس فعلأ خوب بشم تا چند روز دیگه برم پیش یه دکتر درست حسابی ۷سال درس خوندشُ شست مثل رخت پهن کرد رو بند!
مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظه شماری میکردم تا اون ماده ی داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی کنم این بلند مدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام میدادم !
تو خدمت یکی از بچه ها نیم ساعت زیر دوش سر شو میشست اما کف سر تموم نمیشد انقدر چنگ زد تو مو هاش که بنده خدا سرش زخم شد بعد نیم ساعت که اومد بیرون تازه فهمید ممدمون ازبالای در یه شامپو کاملو روسرش خالی کرده
بچگیا یه دورانی داشتیم برا خودمونا : میرفتیم از این آدامس ۵تومنی (که الان نسلشون منقرض شده) میخ[!]م و خوب که میخوردیم و شیرینیش تموم میشد دوباره با یه حبه قند میخوردیمش و خوب که مخلوط میشد درمیاوردیم و میذاشتیم تو یخچال برا دفعه بعد ! ینی اصلاح الگوی مصرف بودیم در حد برج دبی