روز میلاد اقاقی هارا،
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است
*
همه ی چلچله ها برگشتند:
وطراوت را فریاد زدند،
کوچه یکارچه آواز شدست،
ودرخت گیلاس
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
*
باز کن پنجره ها را، ای دوست،
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی باجگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
باسروسینه ی گل های سپید،
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه باران را باور کن،
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین،
ومحبت را در روح نسیم،
که در این کوچه تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها را،جشن می گیرد.
*
خاک،جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن.
بعضی حرفا رو نمی شه گفت،باید خورد!!
ولی بعضی حرفارو،نه میشه گفت،نه می شه خورد!
می مونه سردل! میشه دلتنگی! میشه بغض! ... میشه سکوت! میشه همون وقتایی که خودتم نمی دونی چه مرگته !!!