ﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺎﻟﻪ ! ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ
ﻣﯽ ﮔﻪ : ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﯼ
ﭘﯿﺸﺶ؟
ﺧﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻻﻣﺼﺐ ﻋﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﺵ |:
اصن رید رو نوستالاژیام )))
کاش بود مادر بزرگ
دوست داشتم ببیند امروز مرا
ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ زخم را
ای دوای زخم کاری ها بیا !
کفش های اتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
تاول دستم نشان دست توست
بی قرار وگیج و بی تابم هنوز !
من درختِ شعر نابت میشوم
سایه سارِ واژه وارسته ات
فال می گیرم خیالِ خویش را
در نگاهِ بیقرار و خسته ات !
قایق دریای ذهنت می شوم
تا کران بی کران هر نورد
گو به خشم آید همه امواج ها
جان سپر می سازم از بهر نبرد