یافتن پست: #جوانی

♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

آقایی: مانده بودم قلعه‌نویی مرا از کجا می‌شناسد!/ این مسائل شک‌برانگیز است





ادامه مطلب در دیدگاه


 

1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/5 - 00:37
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/4 - 22:32
+7
sasan pool
sasan pool
دیروز رفتم دکتر میگه تو چرا انقدر چاقی؟باید لاغر کنی.حیف جوانی تو نیست؟خلاصه من نفهمیدم الان با من هم دردی کرد یا داشت نصیحت می کرد.بعد رفت خاطره تعریف کرد گفتش دور از جونت فامیل ما 160 کیلو بود 20 کیلو از تو بیشتر سرطان گرفت داشتیم خاکش می کردیم شد بود 70 80 کیلو.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/1 - 17:23
+3
saman
saman
در CARLO

مرد ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ 25 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯿﻬﺎﯼﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ,


ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ 


ﭘﺴﺮ 25 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ


ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ


ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﺮﺩ, ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ :


" ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . " 


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.


ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ, ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ


ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺎﺕ ﭘﺴﺮ


ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ 5 ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ، 


ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.


ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : 


"ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ, ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ"


ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺎﺭﺍﻥ


ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ.


ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : 


" ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ, ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖِ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. "


ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:


"ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻨﺎﯾﯿﺶ


ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ? "


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:


" ﺍﯾﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻲ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ .. "


ﭘﺴﺮ ﻣﻦﻭﺍﻗﻌﺎ اسكله :|
دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 15:39
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

از هرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 20:28
+4
saman
saman
در CARLO

جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید:استخدام دارید؟


یارو گفت مدرک چی داری؟ گفت دیپلم!


یارو گفت یه کاری برات دارم،


حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.


یارو گفت :


ما اینجا میمون نداریم میتونی بری توی پوست میمون


تو قفس تا میمون برامون بیاد!


چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود،


پسره توی قفس پشتک وارو میزد


از میله ها بالا پائین میرفت.


جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره!


داد زد کمککککککککک


شیره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهنش گفت،


آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم..!

دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 12:34
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
به حرف حرف غزل های من ترانه ی تست

به واژه واژه ی شعر جهان نشانه تست

تو ای دلی که به شبها ز عشق می نالی

نوای مرغ شب از بانگ عاشقانه ی تست

تو رسم دلبری از عاشقان نمیدانی

چرا نگاه نداری دلی که خانه ی تست ؟

به بانگ مرغ چمن گوشی آشنا دارم

هزار نغمه اگر سر کند ترانه ی تست

منم پرنده ی بی آشیان بی پرواز

اگر به زمزمه خو کرده ام بهانه ی تست

جوانی تو بنازم نگر به پیری من

در این خزان که منم اول جوانه ی تست

گشیده یی خط پیری به چهره ام ای عمر

ببین که بر رخ من جای تازیانه ی تست

تو ای پرنده ی دور از وطن به خانه بیا

که چشم های به در مانده آشیانه ی تست

به هر زمانه یکی در سخن یگانه شود

بخوان سرود که در عهد ما زمانه ی تست

مهدی سهیلی
دیدگاه  •   •   •  1392/04/26 - 23:12
+3
saman
saman
در CARLO
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ خود  ﺁﺑــﻠﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪ.

ﻧﺎﻣﺰﺩ 
و ﺑﻪ ﻋﯿﺎﺩﺗﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺤﺒﺘﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﻟﯿﺪ.



ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺯﻥ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺑﻠﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ.ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺼﺎﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ



ﻋﯿﺎﺩﺕ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﻨﺎﻟﯿﺪ.



ﻣﻮﻋﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ.



ﺯﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺑﻠﻪ ﺁﻧﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﻞ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮐﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...



ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﻋﺮﻭﺱ ﻧﺎﺯﯾﺒﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ...



25 ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﻣﺮﺩ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭ ﮔﺸﻮﺩ.



ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ“ :ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺟﺰ ﺷﺮﻁ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ!

1 دیدگاه  •   •   •  1392/04/23 - 15:42
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعداز مرگ سهراب آمدیی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر مارا مهلت امروزو فردای تو نیست من که یک امروز میهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به نازتو جوانی داده ایم دیگراکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب حجران که یکدم در دوچشم من نخفت
دیدگاه  •   •   •  1392/04/21 - 19:20
+6
xroyal54
xroyal54
در CARLO
نسلی هستیم که هرگز در آینده
نخواهیم گفت:
کجایی جوانی که یادش بخیر!!!
هیچ یاد خیری نداریم...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 18:28
+6
صفحات: 5 6 7 8 9 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ