یافتن پست: #حال

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
کابوس امشبم شده ای تو؛


دوم شخص مفردی که زمزمه ی دوستت دارم را در گوشم نجوا میکرد


و حال میگوید برو...


تک فعلی که هیچگاه انتظار شنیدن صیغه ی امرش را نداشتم!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/18 - 21:11
+7
*elnaz* *
*elnaz* *

شراب خواستم…



گفت : ” ممنوع است ”



آغوش خواستم…



گفت : ” ممنوع است ”



بوسه خواستم…



گفت : ” ممنوع است ”



نگاه خواستم…



گفت: “ ممنوع است ”



نفس خواستم…



گفت : ” ممنوع است “



… حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،



با یک بطری پر از گلاب ،



آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد



با هر چه بوسه ،



سنگ سرد مزارم را



و …



چه ناسزاوار



عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،



نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،



به آرامی اشک می ریزد …



تمام تمنای من اما



سر برآوردن از این گور است



تا بگویم هنوز بیدارم…



سر از این عشق بر نمی دارم …


دیدگاه  •   •   •  1392/07/18 - 20:09
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
"حالا میخوای چیکار کنی ؟" چیست ؟
اوج همدلی با یک فرد مشکل دار ...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/18 - 19:45
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
گفت خیلی میترسم، گفتم چرا ؟

گفت چون از ته دل خوشحالم...

این جور خوشحالی ترسناک است…

پرسیدم آخر چرا ؟

و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/18 - 19:05
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
حالم گرفته از این شهر ..

که آدم هایش همچون هوایش ناپایدارند

گاه آنقدر پاک که باورت نمی شود

و گاه آنقدر آلوده که نفست می گیرد .
دیدگاه  •   •   •  1392/07/18 - 19:01
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ما بدبختی رو بوسیدیم گذاشتیم کنار، حالا بدبختی دیگه ول کن نیست! هی میره و میاد میگه یه بوس بده!!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 22:19
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه هموطن زیر تابوت زنش از بس که خوشحال بود
داد میزد: لا اله ایول ا...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 22:11
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



زندگی در گذر اینه ها جان دارد
با سفرهای پر از خاطره پیمان دارد
زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند
اضطراب و هیجانی است که انسان دارد
زندگی کلبه ی دنجی است که در نقشه خود
دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد
گاه با خنده عجین است و گهی با گریه
گاه خشک است و گهی شر شر باران دارد
زندگی مرد بزرگی است که در بستر مرگ
به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد
زندگی حالت بارانی چشمان تو است
که در ان قوس و قزح های فراوان دارد
زندگی ان گل سرخی است که تو می بویی...





دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 21:32
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



میگن نوشیدن شیر آدم رو قوى مى كنه!
تو ٤ تا لیوان شیر بخور و ببین مى تونی دیوار رو جابجا كنى !؟
نمى تونى دیگه ..!
حالا یه لیوان ویسكى بخور!
دیوار خودش جابجا مى شه ..!




دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 21:06
+1
xroyal54
xroyal54
در روزگــــــار های قدیــــــم جزیـــــــــــــره ای دور افتاده بود که
همه ی احـــــــساسات در آن زندگـــــــــی می کردند.
شـــــادی، غــــــم، دانــــــش، عــشــــــق و باقی احـــــساسات.
روزی به همه ی آنها اعلام شد که جزیره در حالِ غرق شدن است!!
بـنــــابـــرایـــــن هریــــک شــروع به تعــمـــیر قایــقـهایشان کردند.

امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا..
اما عشـــق تصمیم گرفت که تا لحظه ی آخـــر در جزیره بماند!
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق تصمیم گرفت تا
برای نجــــــــات خــــود از دیـــــــــــــگران کـــمــکـــــ بخواهد.
در همین حال او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود
کــــــــــــمــــــکــــــــــــــــــــ خواســـتـــــــــــ !!

" ثروت، مرا هم با خود می بری؟؟؟!! "
ثروت جواب داد: نه نمی توانم! مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست،
که من دیگر جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد!

" غرور، لطفا به من کمک کن! "
" نمی توانم عشق! تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی! "
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود کمک خواست!

" غم، لطفا مرا با خود ببر! "
" آه عشق؛ آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم! "
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که
اصلا متوجه عشق نشد!

ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق! من تو را با خود می برم! "
صدای یک بزرگتر بود؛

عشق آن قدر خوشحال شد که فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد!
هنگامی که به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت!
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است،
از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

" چه کسی به من کمک کرد؟؟؟ "
دانش جواب داد: " او زمان بود! "
" زمان؟؟!!! اما چرا به من کمک کرد؟؟؟!! "
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
" چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند! "
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 20:53
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ