♥ نگار ♥
زن : عزیزم دکتر بهم گفت واسه اینکه حالم خوب بشه باید بریم به سفر خارج به یه ساحل آفتابی .
حالا منو کجا میبری ؟
مرد : یه دکتر دیگه
♥ نگار ♥
برای گرفتن جانم آمده بود، حالم را که دید از حال رفت، دیشب تا صبح به عزرائیل آب قـند دادم . . . خـــدا هـــم از مــن بــــــریــــــده !!!!
♥ نگار ♥
یه خانوم 40ساله در حال مرگ خدا رو میبینه ازش میپرسه خدایا وقت من تمومه خدا میگه نه شما 25 سال و 3 ماه و 13 روز دیگه فرصت داری!
خانوم بعد از بهبودی پوستش رو میکشه ساکشن میکنه گونه و مژه و مو خلاصه دافی میشه برا خودش!!!!
بعد از آخرین عمل زیبایی هنگام خروج از بیمارستان با یه آمبولانس تصادف میکنه میمیره!!!
اون دنیا خدا رو میبینه میگه مگه نگفتی من 25 سال دیگه فرصت دارم چرا منو از تصادف با اون آمبولانس نجات ندادی?!!!!
خدا میگه اوا شما بودی?!!! چقدر عوض شدی به این برکت نشناختم!!! :
♥ نگار ♥
دلم میخواد نصف شب بهش اس بدم بنویسم :هیچى!
اونم از خواب بپره جواب بده :چى هیچى؟
منم تا صبح صدتا جواب بهش بدم
هیچى نیس که جاى خنده هاتو واسم بگیره
هیچى نیس که مثه تو خوشحالم کنه
هیچى نمیتونه مثل تو بهم ارزش زندگى رو بفهمونه..
هیچی نیس ک مث تو واسم مهم باشه
هیچی نمیتونه مث تو لبخند رو لبام بیاره....
و......
هیچکس....