مامانم بهش میگه خیلی بی تربیت شدی
منم اومدم خودمو لوس کنم در تایید حرفاش گفتم
آره اصن معلوم نی کدوم خری تربیتش کرده
گاهی وقتا توی رابطه هانیازی نیست طرفت بهت بگه :برو !همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیرههمین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی ... ... ... همین که کار و زندگی رو بهونه میکنههمین که دیگه لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشهو همین که حضور دیگران توی زندگیشپر رنگ تر از بودن تو باشههزار بار سنگین تر ازکلمه ی برو واست معنا پیدا میکنهپس بروقبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...!
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…