یافتن پست: #حس

*elnaz* *
*elnaz* *
..خدایا کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تو ازجانم مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداواندا اگر روزی زعرش خود به زیر ایی لباس فقر بپوشی غرورت رابرای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته......به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر در روز گرما خبر تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر کردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است...............
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 21:08
+6
محمد
محمد
" یـاد گـرفـتـیـم حسادت رفـیـــق از رقـابت رقــیـبـا خـطـرنـاک تــــره ... "
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 21:05
+4
محمد
محمد
روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه! نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه! این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار،پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه! باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا،به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه! شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار،دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه! جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات، تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه! هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین،ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 19:10
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ … ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺨﻮﻧﯿﺪ … !!
ﻗﺎﺿﯽ ﺣﮑﻢ ﺭﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ : ﺍﻋﺪﺍﻡ ...
ﺣﻀﺎﺭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !!! ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﺳﺮﺗﺎ ﭘﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ, ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍن رو هﻢ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪ !!!
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻥ ... ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ... ﻫﺮ ﺷﺐ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ...
ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﻨﺪ : ﺑﯿﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ, ﻭﻗﺘﺸﻪ !!! ﺗﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ, ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺟﺎﺋﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪ ... ﺍﻓﮑﺎﺭﺵ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ !!! ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ... ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺳﮑﻮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ...
ﻗﺎﺿﯽ گفت : ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟ ... ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺣﺮف ﺪﺍﺷﺖ ولی ﺑﻐﻀﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪ ... ﮐﻼﻩ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺗﺎ ﺟﺎﺋﯽ ﺭﻭ ﻧﺒﯿﻨﻪ !!!
ﻣﺴﺌﻮﻝ, ﻃﻨﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﺶ ... ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﺵ !!! ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ !!! ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﮐﻤﮏ ﺧﻮﺍﺳﺖ, ﮐﻪ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﺵ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ ...
ﺩﺍﺩﺳﺘﺎﻥ : ﺑﯿﺎﺭﯾﻨﺶ ﭘﺎﺋﯿﻦ !!! ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﭘﺎﺋﯿﻦ . ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﯼ ﺩﺍﺩﺳﺘﺎﻥ !!! ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺱ !!!
ﮔﺮﻭﻫﯽ, ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﺷﺪﻥ !!! ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ...

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﻠﯿﭙﺲ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ !!! ﺑﻌﻌﻌﻠﻪ !!! ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﻠﯿﭙﺲ ﺟﺂﻥ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ حتمی ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ !!!!!!
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﻣﺤﺘﺮﻡ : ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻭ ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻦ .... !!!

^_^

چیه؟؟؟ میدونم اولش احساساتی شدی.... ولی بعدش شروع کردی فوش دادن !!!! هرچی گفتی هم خودتی .... :) :) :)

دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 18:56
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

چی بگم والا
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت... شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد … در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
 
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
 
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
 
آره یادمه. شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
 
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود! مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
 
یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
 
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
 
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 18:48
+3
محمد
محمد
تا حالا نشده يه بار تيريب بغض و تنهايى بيام…
اين اب دماغ لعنتى زودتر از اشكم نياد…
خو لامصب بذار يكم حسم بياد بعد ابراز وجود كن.
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 18:45
+3
محمد
محمد
آهویم رفت.....بگذار برود....حسابش میماند با گرگ های بی احساس....
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 18:20
+3
arash nazraz
arash nazraz
رسیده ام ب حس برگی ک میدونه  باد از هر طرف بیاد عاقبتش افتادنه!!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 17:22
+6
sahar
sahar
آﺩﻣﺎﯼ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻋﺎﺷﻖ میشن . . .
ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺣﺴﺎﺳﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﻭﺯ ﻣﯿﺪﻥ . . .
ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻬﺖ میگن ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻥ . . .
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺩﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ . . .
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺗﻨﻬﺎﺕ میزارن . . .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﻦ , ﺳﺎﮐﺖ میشن ، ﭼﯿﺰﯼ نمیگن ،
ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ هیچوقت ﺑﺮ نمیگردن !
دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 00:46
+5
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi

می گویند که ساکتـــم ! حــکایتمــــان را بــرای هرکه بگویــم باورش نمی شود که ... آن همه عشـــق ... آن همه نیـــاز ... آن همه امیـــد... ولی این همه حســـــرت …


 


دیدگاه  •   •   •  1392/09/7 - 00:19
+6
-1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ