♥ نگار ♥
در کافه تنهایی
بیرحمی ام را ببینصورتت بوی باران میدهد
انگار خاطره ای رد شده است
میدانم هوای خاطرت مرا میخواهد
وتو را بی انکه خواسته باشم
به گریه انداختم
بوی بارانت را از دور هم حس میکنم
چشمانت آوای نبودنم را میخوانند
میترسم طوفانی شوی
و به صلیب کشیده شوی
صدای بارانت و سردی هوایت
مرا به خوردن چای میکشاند
یک فنجان چای.....
و حس کردنت از دور
که زجر نبودنم را میکشی
توبدان
تمام اینها
آرامم میکنند