یافتن پست: #خاطره

M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO

من برای تو افسانه ای مختومه ام


یک صدای ممتد که دیگر دل آویزت نیست


من سایه ای همواره ام


نه نگاهی دارم


نه خطی


نه رنگی


نه حتی حرفی که دلی بلرزاند


من خاطره ای هستم


از عشقی نخ نما شده


که به یاد آوردنش نمی‌ارزد


دیدگاه  •   •   •  1392/06/12 - 23:43
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

لحظه رفتنیست و خاطره ماندنی؛ تمام ادبیات عشق را به یک نگاه میفروختم اگر: لحظه ماندنی بود و خاطره رفتنی

دیدگاه  •   •   •  1392/06/12 - 20:42
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
دیدگاه  •   •   •  1392/06/12 - 20:15
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



گاهی...

از نیزار

یک " نی " میسازم

که " زار " میزند...

این چنین خاطره ی نیزار را ثبت میکنم...!

دست نوشته های یاسی_برگرفته از فانوس نامه


دیدگاه  •   •   •  1392/06/12 - 19:53
+1
nanaz
nanaz

اغلب فکر میکنیم اینکه یاد کسی هستیم


و با خاطره ی کسی زندگی می کنیم ، منتی است بر گردن او


غافل از اینکه اگر یاد کسی هستیم


این هنر اوست ، نه هنر ما . . .

دیدگاه  •   •   •  1392/06/12 - 15:28
+5
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


خود آزاری یعنی میری اونجاهایی که باهاش خاطره داشتی و به یادش می میری …


دیدگاه  •   •   •  1392/06/12 - 13:04
+5
nahid
nahid
گاهي
عميقا مايلم ماهي باشم!
ماهي حافظه اش هشت ثانيه است،
بي هيچ خاطره اي....!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/11 - 22:32
+16
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
۞مینویسم

░░░ ۞چند سطری

░░░ ۞بغضم اشک میشود

░░░ ۞میچکد

░░░ ۞خاطره ام خیس میشود
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 20:52
+3
be to che???!!
be to che???!!
برگهای زرد وقتی می ریزند که فکر می کنند طلا شده اند 
                                      


و تو درست زمانی از خاطره من می روی که فکر می کنی  ؛ جاودانه شده ای 


فاصله ی میان عشق و نفرت در دلم فقط یک نفس است..

 

خوبِ من ، هرگز مـــــغرور نـــشو
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 01:16
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:25
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ