ز خاک آفریدت خداوندِ پاک . پس ای بنده! افتادگی کن چو خاک حریص و جهانسوز و سرکش مباش . ز خاک آفریدنت ، آتش مباش چو گردن کشید آتش ِ هولناک . به بیچارگی تن بینداخت خاک چو آن سرفرازی نمود ، این کمی . از آن ، دیو کردند ، از این ، آدمی.
خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست.سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه !
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه !!!
در آغوشم بودی! قطره اشکی بر گونه ات لغزید خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم اما...! اما، آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ... آشنا بود...؟ یادم آمد....! آن هنگام که خداوند تو را می آفرید خاک تو را با اشکهای من سرشت، راستی به گونه های خیس من نگاه کن، اشکهای من برای انگشتان تو آشنا نیست!