مهسا
از نشخوار اشتباهات خسته شدم...
از مکیدن خون خودم...
خون...
از کالبد شکافی جمله ها و دلخوریها وسکوتها ...
Mitra Mohebbi
از حقیقت های تلخ خسته ام..! یك دروغ شیرین بگو..بگو دوستت دارم
siavash
یکی از دوستان که مدتی پیش به عنوان مدرس در یکی از دانشگاه ها مشغول به کار شده بود از خاطرات دوران تدریسش نقل میکرد:
سر یکی از کلاس هایم توی دانشگاه ، دختری بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقیقه مانده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :
استاد ! خسته نباشید !!!
البته من هم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و توجهی نمی کردم!
یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش ! به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :
خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!
همه کلاس منفجر شدن از خنده ،
نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!
هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه !!!
ronak
خسته از تمام جهان به خــــــ ــانه برمی گردی
در را که باز می کنی چراغ را که خودت روشن می کنی
یعنی تـنـ ـهــــــــــایی...