*elnaz* *
من چیستم ؟
افسانه ای خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
.
من چیستم ؟
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای …
بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار
.
من چیستم ؟
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان
اندر شب سیاه
.
من چیستم ؟
یک لکه ای زننگ به دامان زندگی
و زننگ زندگانی آلوده دامنی
یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
.
من چیستم ؟
…
…
.
من چیستم ؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
در جستجوی شب
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ................
ehsan mohammadi
توی یه پارک تو سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد.
این دو مجسمه سالهای سال های سال روبرو هم با فاصله کمی
ایستاده بودند و در چشم های هم خیره بودند و لبخند میزدند.
یه روز صبح یک فرشته پیش آنها آمد و گفت چون شما دو مجسمه
خوبی بودبد من بزرگترین آرزو شما را برآورده خواهم کرد.من شما
را به مدت 30 دقیقه تبدیل به انسان خواهم کرد و شما کار خود را
انجام دهید.
دو مجسمه تبدیل به انسان شدن و با لبخندی به پشت درختان و
بوته ها دویدن که پشت آنها چند کبوتر بودند.فرشته زمانی که صدای
خنده های دو فرشته را میشنید بسیار خوشحال میشد.
15دقیقه گذشت و دو مسجمه از پشت بوته ها بیرون آمدند
فرشته نگاهی به ساعت کرد و گفت هنوز 15 دقیقه از وقت شما
باقی مانده نمیخواهید ادامه دهید؟
مسجمه مرد با نگاه شیطنت آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:
میخواهی یک بار دیگر این کار لذت بخش را انجام دهیم؟
مسجسمه زن نگاهی کرد و گفت:
باشه اما این بار تو کبوتر نگه دار من برینم رو سرش!!!!
نکترو گرفتی لایک بززززززن