احساس بهتریه وقتیه یکی دلتنگته؛
اما بهترین احساس اینه که بدونی
.
.
.
.
.
.
.
.
.یه نفر هیچ وقت فراموشت نمی کنه
چه خنده دار است !
ناز را می کشیم
آه را می کشیم
انتظار را می کشیم
فریاد را می کشیم
درد را می کشیم
ولی بعد از این همه سال ، آنقدر نقاش خوبی نشدیم که بتوانیم دست بکشیم
آغاز روز:
امروز روز خداست وهمه کار هايم رنگ وبوي خدايي دارد
هر روز برکت و نعمت خدا را در زندگي ام مشاهده مي کنم
با شور و شوقي فراوان و ايماني نيرومند بيرون مي روم
تا آنچه را که بايد به دست من صورت گيرد به انجام رسانم
در طول روز:
تنها خدا منشا توانگري و برکت بيکران من است.روزي ام از خداست
هم اکنون همه چيز و همه کس مرا توانگر مي سازد
هميشه به ياد دارم خدايي ثروتمند دارم که هميشه مرا به ياد دارد
خدا عاشق و مشتاق من است
من از هيچ چيز نمي ترسم زيرا خليفه خدا هستم
وتمام نعمت هاي الهي از آن من است
و کمتر از بهترين را نمي خواهم
تسليم شکست نمي شوم ،با تمام نيرو ودر کمال ثبات و پايداري به پيش مي روم
آن قدر ايستادگي مي کنم تا آرزو هاي قلبي و الهي ام را به دست آورم
هيچ چيز منفي در زندگي من راه ندارد زيرا مسئو ليت همه امور با خداست
پایان روز:
اين روز را رها مي کنم تا برود
خداي مهربان فقط خوبي هاي اين روز را برايم نگاه مي دارد
و ما بقي آن نا پديد مي شود
و براي فر دايي بهتر و زيبا تر آماده مي شوم
من به خواب مي روم اما خداي من بيدار مي ماند تا مسا يلم را با نظم الهي حل کند
ومرا به موفقيت وشادماني و توانگري برساند
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خ[!]م
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.