یافتن پست: #خیلی

mina_z
mina_z
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی خیلی سخته یه غریبی به دلت یه وقت بشینه بعد اون بگه که هرگز نمیخواد تو رو ببینه .. وقتی هم که پشیمون شد که بخواد باز با تو بشینه تو نخوای حتی یه لحظه توی قلبت اون بشینه
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 12:11
+8
gamer
gamer
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.

اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»

با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»

آن زن گفت :« در ناگازاکی»
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 01:57
+4
gha3m
gha3m
رفیق مثل کفش میمونه ، رفاقت مثل جاده ! خیلی سخته وسط جاده بفهمی پا برهنه ای .
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 23:30
+4
yasaman
yasaman
سلام. من yasa,man هستم، از اعضای جدید ... :)
4 دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 18:54
+3
aB'Bas S
aB'Bas S
bachay ghiyamdashtooo eshgeeee. parchamemoon balast{-1-}
2 دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 11:38
+1
پاراگلایدر
پاراگلایدر
لذتی که میخواهم امروز بگویم ربطی به هنر ندارد. تازگیها یک لذتی را کشف کرده ام که برایم خیلی تازگی دارد. آنقدر شیرین و دلنشین است که نمی توانم لحظه ای فراموشش کنم. آنچنان دوستش دارم که حاضر نیستم هیچ جور ازش دور شوم.... تازگیها ، توانسته ام دقیقا خود خودم باشم. بی پرده و عریان. درون و برونم را بی هیچ ترس و حساب گری آشکار کنم. لذت بزرگی است. از آن لذتهاست که وقتی چشیدیش تازه می فهمی چه از دست داده بودی تا به حال ...
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 02:42
+9
zahra
zahra
[!] تو کلیسا نشسته بوده، یهو می‌بینه یه دختر خیلی میزون میاد تو. میدوه میره پشتِ یه مجسمه قایم میشه. دختره میاد میشینه جلوی محراب و میگه: ای خدا! تو به من همه چی دادی، پول دادی، قیافه دادی، خانواده خوب دادی...فقط ازت یه چیز دیگه میخوام..اونم یه شوهر خوبه ...یا حضرت مسیح‌! خودت کمکم کن! [!] از پشت مجسمه میاد بیرون میگه: عیسی هل نده!‌ خودم میرم
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 00:16
+5
-1
ali
ali
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/29 - 23:08
+5
پاراگلایدر
پاراگلایدر
این روزها داستانهای محبوبم آنهایی است که هیچ جور روی پرده سینما جای نمی گیرد. انگار آنقدر بزرگ و عمیق است که در هیچ پرده ای ، هیچ فکری، هیچ تخیلی جا نمی گیرد. یک شخصیت مستقل خاص دارد برای خودش. این روزها . فقط کلمه . فقط فکر. نه موسیقی هست نه اشک نه نگاه. فقط این کلماتند که توی ذهنت نقش می بندند تا داستان تو را باز بگویند. داستانی که فقط خاص توی خواننده است. کسی هست بتواند مسخ را بر روی پرده بیاورد؟ کسی هست خشم و هیاهو را بسازد آن طور که فالکنر تو را منقلب می کند؟ اصلا کسی را توان این هست که صد سال تنهایی را بر روی پرده سینما ببیند؟ ولی من هنوز سینما را دوست دارم. هنوز ساعت۵ صبح بیدار می شوم و در شور برنده شدن "جدایی نادر از سیمین" بالا و پایین می پرم و برای پیمان معادی عزیز ذوق می کنم. هنوز موسیقی فیلمهاست که توی ذهنم می ماند و نگاه خاص آن لحظه عاشقی. هنوز دوست دارم داستانهای محبوبم رافیلم کنند و من ببینمشان. هنوز نمی دانم کدامشان بهترند. انگار تنها می دانم باید داستانها را شنید. خواند . دید. انگار این حکایت است که مهم باشد....
2 دیدگاه  •   •   •  1390/10/29 - 20:18
+10
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
دوستم میگه:این سواله خیلی سخت بود،خودش حلش کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پـَـــ نــه پـَـــ مامان بزرگ بابام دیشب اومد به خوابم حلش کرد،نیس که فیلسوف بوده
دیدگاه  •   •   •  1390/10/29 - 01:30
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ